بسم الله الرحمن الرحیم
گروه فرهنگی لب المیزان
به لب المیزان خوش آمدید.
گروه فرهنگی المیزان
آرشیو پرسش و پاسخ ها
تعداد نمایش
شماره پرسش:
نمایش چاپی
شماره عنوان پرسش
15153
متن پرسش
سلام ودرود؛استادفاضل وگرانقدر نظرحضرتعالی درموردفردیدچیست؟سپاس فراوان
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: در قسمت «یادداشت ویژه» بحثی تحت عنوان «محکمات و متشابهات دکتر فردید» داشته‌ام. عینا آن را خدمتتان ارسال می دارم. موفق باشید

محکمات و متشابهات دکتر سید احمد فردید

 

 

باسمه تعالی

سوال:پس از سلام خدمت استاد طاهرزاده؛ با توجه به این‌که ما آثار جنابعالی را در راستای روشنگری معارف اسلامی و فرهنگ اهل‌البیت و اندیشه‌ی امام خمینی می‌دانیم ولی بعضی مواقع از جملات آقای فردید استفاده می‌کنید در حالی‌که در مورد آقای فردید اما و اگرهایی به گوش می‌رسد که نمی‌توان به ایشان به عنوان یک دانشمند اسلامی نظر کرد. دلیل شما در این مورد چیست؟

باسمه تعالی

     جواب :علیک السلام: اجازه دهید موضوع را با وسعت بیشتری مطرح نمایم به امید این‌که برای سایر خوانندگان نیز مفید افتد و توانسته باشم زوایا‌ی دیگری از سؤال مذکور را نیز جواب داده باشم.

     1- همان طور که قرآن به عنوان حکیمانه‌ترین سخن، دارای محکمات و متشابهات است و خداوند توصیه می‌فرماید از طریق فهم محکماتِ کلام الهی؛ متشابهات آن کلام را معنی کنیم.[1] هر سخن حکیمانه‌ای که از ارائه‌ی نکات سمبلیک غافل نیست، دارای محکمات و متشابهات است، و راه ورود به اندیشه‌ی حکیمان، شناخت محکمات سخنان آنان است تا بتوان جایگاه سخنان متشابه آن‌ها را نیز درست تعیین کرد. و این غیر از سخن افرادی است که در مشهورات زندگی می‌کنندو در شخصیت معرفتی خود سخن محکم و متشابهی ندارند.

     مسلّم سخنان بلند که نظر به معانی بی‌کرانه دارند، در قالب کلمات حبس نمی‌شوند و معانی آن‌ها گسترده‌تر از آن‌‌ است که بتوان آن‌ها را در قالب عرفی الفاظ ارائه داد و وقتی روح کسی از کلمات معمولی بلندتر بود با به‌کارگیری الفاظ در جایی غیر از جای عرفیِ خود باطن خود را به نمایش می‌گذارد و این‌جاست که متشابهات در سخنان چنین افرادی نیز ظاهر می‌شود. به گفته‌ی فردید؛ «هنر انسان در متشابهات است، بالاترین تفکر برای انسان، تفکر سمبولیک است، با سمبولیک و متشابهات است که انسان از عالم ماده کنده می‌شود و به سوی خدا می‌رود و لذا در قرون وسطی و اسلام تمام حرف‌ها شعری است».[2]

     2- اهل فکر با شناخت محکمات عالَم، عالَم را تفسیر می‌کنند و مواظب‌اند حادثه‌ها حجاب تفسیر درست عالم نشود. به عنوان نمونه در حادثه‌ی کربلا، ظاهر حادثه پیروزی یزید است ولی امام حسینu که قواعد محکم عالم را می‌شناسند می‌فرمایند: «ظهور پیروزی آن‌ها در آن حدّ است که یک سوار از اسب خود پیاده شود».[3] در حالی‌که بر خلاف بصیرت حضرت سیدالشهداءu، ظاهر قضیه آینده‌داری را برای یزید نشان می‌دهد.

     3- انبیاء و اولیاء الهی نه‌تنها خودشان بر اساس هماهنگی با محکمات عالم حرکت می‌کنند و تصمیم می‌گیرند، بقیه‌ی انسان‌ها را نیز متوجه محکمات عالم می‌نمایند. اهل فکر با دقت بر حرکات و سکنات انبیاء و اولیاء می‌توانند محکمات آن‌ها را بشناسند و بر آن اساس حرکت کنند، و ما را دعوت می‌کنند تا حرکات و سخنان آن‌ها را بر اساس محکماتشان می‌شناسیم، تحلیل کنیم تا بتوانیم به درون تفکر آن‌ها راه یابیم.

     4- قرآن می‌فرماید: «وَجَاء رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا»[4] و در قیامت پروردگارت و فرشتگان صف در صف خواهند آمد. در حالی که خداوند و ملائکه بی‌مکان هستند و آمدن به صورت معمولی برای آن‌ها معنی ندارد. لذا باید بر اساس محکماتی که می‌فرماید در قیامت حقایق ظهور می‌کند، آمدن پروردگار و ملائکه را به ظهور ربوبیت پروردگار و ظهور جلوات اسمای الهی از منظر ملائکة‌الله تبیین نمود.

     5- ما حضرت امام خمینی«رضوان‌الله‌علیه» را در این عصر شخصیتی می‌دانیم که خداوند قلب او را مستعد اشراق حقایقی دانسته که افق آینده‌ی بشر را به صورتی همه‌جانبه روشن می‌کند، با توجه به این امر هر شخص و جریان فکری که در ذیل اندیشه‌ی حضرت امام قرار گیرد و رجوع به ایشان باشد - آن‌هم رجوع به همه‌ی جوانب اندیشه‌ی حضرت روح الله«رضوان‌الله‌علیه» - مورد توجه ما است و از آن رجوع به عنوان یکی از راه‌های نظر به حقیقت استقبال می‌کنیم. و جناب آقای دکتر احمد فردید را از جمله اشخاصی می‌دانیم که به اندیشه‌ی حضرت امام خمینی«رضوان‌الله‌علیه» رجوع دارد که دلایل خود را در ادامه تحت عنوان «محکمات و متشابهات دکتر سید احمد فردید» خدمت عزیزان عرض می‌کنیم و از دلسوزان انقلاب تقاضامندیم چنانچه می‌توان اندیشه‌ی آقای فردید را یکی از راه‌های رجوعِ تفصیلی به انقلاب اسلامی و حضرت امام«رضوان‌الله‌علیه» دانست، به‌عنوان یاران و یاوران انقلاب اسلامی تلاش کنند جریان‌های مخالفِ عبور انقلاب اسلامی از فرهنگ غرب طوری جوّ را نسبت به ایشان مسموم ننمایند که نسل جدید از ارتباط با اندیشه‌ی ایشان محروم گردد. 

6- از جمله شخصیت‌هایی‌ که تفکر و حرکاتش دارای محکمات و متشابهات است؛ دکتر سیداحمد فردید است و لذا می‌طلبد که سعی شود محکمات معرفتی وی روشن شود. محکماتی که می‌توان در لابلای تفکر دکتر فردید یافت و آن‌ها را مبنای بسیاری از سخنان و موضع‌گیری‌های او دانست؛ عبارتند از:

     الف: هرچیزی که به عالم قدس یعنی عالم بقاء یا «وجود» متصل نباشد، بی‌آینده است.

     ب: «وجود» به نحوی زنده قابل درک است و با چنین رویکردی به «وجود» راه تفکر گشوده می‌شود و لذا سخت مواظب است اصالت را به‌ «وجود» دهد، آن‌هم به وجودی که عین خارجیت است، و نه وجود مفهومی، بدون آن‌که سایه‌ی «سوبژکتیویته» و «ابژکتیویته» بر ذهن او حاکم باشد. حتی در تحلیل شخصیت هایدگر از همین مبنا کمک می‌گیرد و می‌گوید: «تمام هَمّ هایدگر آن است که اصالت را به «وجود» و به «الله» دهد. از همین منظر در نگاه به ملاصدرا«رحمة‌الله‌علیه» تجدید نظر می‌کند و می‌گوید: ««وجودِ» ملاصدرا متعالی از وجودِ ذهنی و عینی است. در فلسفه‌ی ملاصدرا تعالی و دفاع از قرآن است».[5] می‌فرماید: «ملاصدرا پریروز دارد».[6]

     ج: زمان را به «زمان فانی» و «زمان باقی» تفسیر می‌کند و بر آن اساس زمانه را می‌سنجد و حوالت زمان را ارزیابی می‌کند،[7] و مسلّم روزگاری را که گرفتار زمان فانی است، روزگار تاریک و فلک‌زده می‌داند، که می‌توان در دل این دستگاه مبنای محکم‌تری را یافت و آن این‌که؛ «هر کثرتی که به وحدت متصل نشود، بی‌هویت و مضمحل خواهد بود».

     د: به نحوی بسیار دقیق متوجه است «سوبژکتیو» و «اوبژکتیو» تفکری است در مقابل «حضور». لذا می‌گوید: «آن فلسفه‌ای مطلوب است که انسان را از فلسفه تنزیه کند».[8] 

     ه - متوجه نگاهی است که در تحلیل آدم و عالم راززدایی می‌کند و برای نقادی هر شخص و قومی به اندازه‌ی غفلت یا توجه آن‌ها به «راز» توجه دارد. می‌گوید: «مسئله ما با یهودیت، کینه‌توزی نیست، مسئله راز است. یهودی‌ از خاک کنده شده، آسمان هم ندارد و لذا با خدا و فرشتگان ارتباط ندارد و خدایش نفس امّاره است... خدایش بانک و بانکداری است، این قوم ریشه ندارد، بی‌وطن است... این قوم است که بعد از کانت فلسفه غرب را در دست دارد».[9]

     و: فردید با نگاه به ظهور اسم خاص در هر دوره، آن‌طور که محی‌الدین در فصوص فتح باب می‌کند، می‌تواند هویت آن دوره و افراد آن را شناسایی کند. می‌گوید: «من از فلسفه‌ی تاریخ می‌روم به خداشناسی تاریخی و بعد علم‌الأسماء تاریخی، و مشاهده می‌کنم هانری‌کربن یهودی و فراماسون و یهودی‌زده است، این را باید در تاریخ دید که یهودی چگونه مرگ را فراموش کرده و مظهر تاریخ جدید شده».

     چنانچه ملاحظه می‌فرمایید به جزئیات شخصیت هانری کربن نمی‌پردازد تا تمایل او به شیخ اشراق و یا توجه او به تشیع حجاب رؤیت جایگاه تاریخی او شود. گزندگی سخن فردید به جهت نگاه خاص او به جایگاه حادثه‌ها و تفکرها است. او بقیه را به منظر تاریخی و علم‌الأسمایی خود دعوت کند تا آنان نیز در چنین نگاهی به جایگاه حادثه‌ها و تفکرها با او هماهنگ شوند، می‌بیند و می‌گوید و می‌رود. مرحوم دکتر محمد مددپور در همین راستا در مورد فردید می‌گوید: «شاید اگر زبان استاد همان قدر که مظهر جلال و قهر الهی بود، مظهر لطف می‌شد، عالَمِ موجود قدری بیشتر بر هم زده می‌شد، و به عصر انتظار حقیقی نزدیک‌تر می‌شدیم».

     ز: تقسیم تاریخ به «پریروز» و «دیروز» و «امروز» و «فردا» و «پس فردا»، از اصول فکری فردید به‌شمار می‌آید. و چنین نگاهی توانایی خوبی در تحلیل زمانه به‌دست انسان می‌دهد و کمک می‌کند تا ظلمات دوران را از تاریخ نور باز شناسد. از نظر فردید «امروز» دوره‌ی حاکمیت بشر به معنای حاکمیت نفسانیت بر تاریخ است که می‌توان آن را لیبرالیسم فلسفی دانست و همین موضوع، آزادی مطلقِ خواهش انسان را در پی دارد و بر همین اساس هیچ چیز انسان را جز خواهش دیگران محدود نمی‌کند و این روح دوران جدید است که فردید آن را «خودبنیاد» می‌نامد. در این وضعیت انسان به مثابه خواسته و خواهشِ محض حضور دارد، و این موضوع در اندیشه‌ی شوپنهاور نیز به‌عنوان «بشرباوری» و یا بشرمداری مطرح است.

     ح: بر مبنای نگاه تاریخی و شرح‌الأسمایی می‌گفت: «تاریخِ تجدد ما ذیل تاریخ غرب است» تا ما متوجه شویم در کدام از مرحله‌ی تاریخ غرب با غرب مرتبط شده‌ایم. وقتی روشن شد موقعی با غرب مرتبط هستیم که دیگر غرب از نشاط افتاده، وقتی خواستیم شبیه غرب شویم که غرب در خود متوقف شده و به همین جهت غرب‌زدگی ما بیش از آن‌که خودِ غرب در بحران باشد، عین فلک‌زدگی شد. وقتی صدر تاریخ تجدد ما ذیل تاریخ غرب شد، آنچه از غرب به ما می‌رسد جز تفاله‌های ژورنالیستی غرب نخواهد بود و لذا هر جریانی که در کشور ما به غرب نزدیک شد در بی‌هویتی و بی‌وطنی گرفتار گشت.

     6- فردید از «دیروز» به «بنیادانگاری» و یا «بنیاداندیشی» یاد می‌کند و آن را دورانی می‌داند که با آن متافیزیک آغاز شد. در واقع از این دوره به دوره‌ی آغاز تفکر یونانی یاد می‌شود که بشر در دام مفاهیم می‌افتد و فلسفه پدید می‌آید. اما از نظر فردید «پریروز» دوره‌ای است که بشر با حقیقت سر و کار دارد و در یک رابطه‌ی وجودی با عالم به‌سر می‌برد. «پس فردا» نیز دوره‌ای است که بشر بار دیگر با حقایق مواجه می‌شود که شاید بتوان آن را دوران «ترانس مدرن» نامید. فردید دوران «پس فردا» را متعلق به حضرت بقیة‌اللهg می‌داند، همان‌طور که «پریروز» را دروه‌ی محمدf می‌شناسد. خدای «پریرور» و «پس فردا» را مدّ نظر دارد. بر همین مبنا او گاهی گامی به «پریروز» که دوران حیات دینی است، برمی‌داشت تا جهشی به سوی «پس فردا» داشتـه باشد. به تعبیـر دیگر خود را - ماوراء تاریخ گسسته مدرنیته- در تاریخ نورانی علم حضوریِ انبیاء و اولیاء سیر می‌داد. این دیدگاه بر «زمان باقی» اشاره دارد و از آن طریق در هر دوره‌ای می‌توان با نظر به تاریخِ «پریروز» در تاریخ «پس فردا» زندگی کرد و خود را در اردوگاه انتظارِ ظهور تاریخ بقیّة‌اللهی قرار داد.

     از نظر فردید؛ «فردا» ادامه‌ی تاریخ ظلمانی امروز است که بشر نتوانسته به خودآگاهی و دل‌آگاهی برسد. بشر در «فردا» هنوز می‌خواهد روح مدرنیته را به تمامیت برساند.

     7- بر اساس‌ نگاه فردید نسبت به «پریروز» و «دیروز» و «فردا» و «پس فردا» ،کسی که با فلسفه‌ی حقیقی زندگی کند و در آن بمیرد، خود‌آگاهانه به عالم می‌نگرد و از فطرت اول که «آگاهی» است، به فطرت ثانی رفته، در همین راستا فیلسوفان فراوانی در شرق و غرب بوده‌اند که از فلسفه به عرفان نقب زده‌اند تا به نفس‌الأمر و حقیقت اشیاء دست یابند.

     8- دعوت فردید به بازبینی «پریروز» و نظر به «پس فردا» ، عامل گذشت از متافیزیک است و موجب «دل‌آگاهی» و رجوع به حقیقت می‌شود، و در این منظر است که انسان با حضور و حکومت اسماء الهی در مناسبات عالَم و آدم آشنا می‌گردد. فردید با این نگاه   خدای غربی را زئوس و طاغوت می‌بیند که تفاوت ماهوی با «الله» دارد و متوجه است هرگز «الله» بر روح غرب حاکم نیست. غرب گرفتار «سوبژکتیویته» است و لذا نمی‌تواند با «حقیقت» روبه‌رو شود.

     9- این‌که متأثران از تفکر فردید نمی‌توانند به روح «فرداییِ» برنامه‌های اصلاحی دولت‌های  سازندگی و اصلاحات تن دهند، نه از آن جهت است که امید خود را از افقی که در نظام اسلامی به چشم می‌خورد از دست داده باشند، بلکه عطش عبور از فردا به پس فردا موجب شده که نتوانند دل خود را به فردایی بسپارند که ادامه‌ی مدرنیته است و می‌خواهند از ایران یک ژاپن اسلامی بسازند.

     تفکر فردید؛ «ولایت فقیه» را مرحله‌ی امیدی برای عبور از مدرنیته به سوی بقیة‌الله می‌داند و لذا با آن‌هایی که سعی دارند از ولایت فقیه شرایط تحقق مدرنیته را بیرون آورند، هرگز سر سازش ندارد. او به تحقق بیرونی نظام بقیة‌الله نظر دارد که همان تمدن اسلامی است و این غیر از نگاهی است که تفکر حضوری شیعه را در محدوده‌ی آکادمی‌ها محدود می‌داند و سرنوشت بشر را به سیاسیون می‌سپارد.

     10- هرکس بخواهد فکر کند و به لوازم فرهنگ مدرنیته و جایگاه تاریخی آن بیندیشد نمی‌تواند از تفکر فردید بهره‌مند نگردد. او در نگاه انسان نسبت به بازخوانی سنت شرقی، اسلامی به نحو قابل توجهی تأثیر می‌گذارد، به نحوی که انسان احساس می‌کند به حقیقت مطلب نزدیک شده است.

     وقتی بخواهیم به فلسفه‌ای ناب با منظری اسلامی، ایرانی دست یابیم، نظر فردید در نشان‌دادن وجه شرقی، غربیِ تفکر، به ما کمک می‌کند.

     11- فردید یک دانشمند ایرانی است که اصطلاحات مخصوص به خود داشت که با نگاه‌های تمثیلی در هم آمیخته بود و از این منظر از هایدگر الهامات نابی دریافت کرده بود، نه این‌که تصور کنیم او مترجم آثار هایدگر است و سؤال کنیم آیا او به هایدگر وفادار بوده یا خیر؛ حتی او تفسیری که از نیچه ارائه می‌کرد متناسب اندیشه‌ی اسلامی، ایرانی است تا ما را در فهم وضعیت ذهنی و ملّی‌مان یاری دهد. او همسخنی با هایدگر دارد، ولی  این همسخنی به معنی تبعیت و تقلید نیست، هرگز دو فیلسوف نمی‌توانند مقلدِ هم باشند.

     شاید از این جهت نیز فردید راهنمای خوبی برای ما باشد که آنچه از زبان و اندیشه‌ی فیلسوفان می‌یابیم در کنار بازخوانی تمام اندیشه‌ها، به آن نکاتی از اندیشه‌ها توجه ویژه بیندازیم که به شرقی‌بودن و ایرانی‌بودن و مسلمان‌بودن ما اشاره دارد.[10]  در همین راستا فردید در عین همسنخی با هایدگر، با استفاده از اندیشه‌ی قرآنی سعی می‌کند راهی برای فهم وضع تاریخی ما و مواجه‌ای که باید با جهان پیرامون‌مان داشته باشیم بر روی ما بگشاید، به همین جهت اصطلاحات خود را از فلسفه‌ی اسلامی و عرفان نظری ابن‌عربی گرفت.

     12- با غور در سخنان دکتر فردید متوجه می‌شویم او فهمی را یافته بود و می‌خواست آن را به شکلی عمیق و غنی سامان دهد، به این نتیجه رسید که باید آن فکر را با یک مواجه‌ی شرقی، غربی ارائه دهد و بر این مبنا با فیلسوفان مورد علاقه‌اش مرتبط می‌شد و از آن‌ها سخن می‌گفت، ولی نه برای آن‌که فیلسوفان را به ما معرفی کند، بلکه برای آن‌که فهم خود را به گوش ما برساند، از این لحاظ شایسته است آزاد از هر پیش‌فرضی با اندیشه‌ی او مواجه شویم و بنگریم ما را به چه می‌خواند و در مورد تحلیل مسائل عصر و عهد خود چه می‌گوید.

      موارد فوق دلایل مختصری بود که ما را بر این می‌دارد تا معتقد شویم با رجوع به افکار آقای فردید می‌توان نسل جدید را به اندیشه‌ی حضرت روح الله«رضوان‌الله‌علیه»  نزدیک کرد.

     البته بنده نمی‌گویم فهم اندیشه‌ی فردید کار آسانی است ولی با اندک همدلی می‌توان افکار گرانسنگی از دل آن اندیشه بیرون آورد، در آن صورت است که دیگر نه‌تنها فردید را اندیشمندی پراکنده‌گوی نمی‌یابیم حتی نتیجه هم نمی‌گیریم که چون پسامدرنیسم محصول غرب است و فردید با آن هایدگری احساس هم‌سخنی می‌کند که معتقد به پسامدرنیسم است، پس فردید رجوع به غرب دارد و اصرار داشته باشیم نباید او را در اردوگاه طرفداران انقلاب اسلامی جای دهیم. فکر می‌کنم ما باید در قضاوت‌مان نسبت به مرحوم فردید از نگاه شیفتگان به امام و انقلاب موضوع را دنبال کنیم و نه از نگاه روشنفکرانی که نسبتی با انقلاب ندارند و با نگاه تماشاگرانه‌ای که به انقلاب دارند به نقد فردید می‌پردازند. بنده نگاه اخیر را دامی می‌دانم که در مقابل دوستداران انقلاب اسلامی پهن کرده‌اند تا به جای احساس اخوت نسبت به امثال فردید ، خود را گرفتار نقطه‌ضعف‌های همدیگر کنیم و توصیه‌ی « المؤمن مرآت المؤمن» را که موجب می‌شود هرکس در آینه‌ی وجود دیگری راهی به سوی مقصود بگشاید، فراموش شود و فردید به‌عنوان ضد ارزش مطرح گردد.

     تا آن‌جایی که بنده در فلسفه‌ی غرب تأمل کرده‌ام برایم روشن است که فیلسوفان غربی از فلسفه و عرفان اسلامی آگاهی داشته‌اند و امثال هگل با برداشت‌های ناقصی از فلسفه و عرفان اسلامی موضوع مرحله‌ای بودن تاریخ را در فلسفه‌ی خود مطرح می‌کند و مارکس نیز تحت تأثیر فلسفه‌ی هگل جبر تاریخ خود را که صورت واژگونه‌ای از سخن هگل بود، مطرح نمود حال چرا نگوییم مرحوم فردید در فلسفه‌ی علم‌الأسماء تحت تأثیر ابن‌عربی است به جای این‌که بگوییم تحت تأثیر مارکس و هگل است؟   

 سوال:. شما در بخش پرسش و پاسخ كتاب مدرنيته و توهم به نكته بسيار مهمي اشاره كرديد و آن هم اين كه هايدگر و ملاصدرا همچون آينه هايي هستند كه يكديگر را نشان مي دهند. بنده با مطالعه آراء مرحوم دكتر فرديد و آقاي دكتر داوري(كه البته در برخي از موارد تفاوت هايي هم با نظر دكتر فرديد دارد) يك اشراف كلي نسبت به اين نظر شما پيدا كردم اما خود آقاي دكتر فرديد ملاصدرا را غربزده ميخواند این موضوع را با آن سخن چگونه جمع کنیم؟ . ياعلي

جواب: باسمه تعالی؛ علیک السلام: آقای فردید در کتابی که آقای دکتر دیباج تحت عنوان «مفردات فردیدی» از سخنان ایشان منتشر کردند جمله‌ای دارند که قابل تأمل است. ایشان در آن‌جا در صفحه‌ی290می‌فرمایند: «من می‌خواهم از نو، ملاصدرا بخوانم تا آن‌جا که سوبژکتیو و ابژکتیویته در ملاصدرا محو شود، تفسیر من از ملاصدرا غیر از تفسیر خودبنیادانه‌ای است که حوالت دوره‌ی جدید است». از این جمله معلوم می‌شود سخنانی که در قبل نسبت به فلسفه‌ی ملاصدرا گفته‌اند و آقای مددپور در کتاب «دیدار فرهی» آورده، آخرین حرف دکتر فردید در رابطه با ملاصدرا نیست و تحول مهمی در دیدگاه ایشان به‌وجود آمده که متوجه شده‌اند «وجودی» که جناب ملاصدرا به آن نظر دارد در نهایت نظر به «وجود» در خارج دارد و نه به مفهوم وجود که عموماً فلسفه به آن می‌پردازد. در صفحه‌ی 231 آن کتاب می‌گوید: «ملاصدرا پریروز دارد». یا در صفحه‌ی 440 می‌گوید: «وقت ملاصدرا در مقایسه با وقت میرداماد دوری از طاغوت است». موفق باشید

 


[1] - سوره آل‌عمران آیه 7 می‌فرماید: «هُوَ الَّذِيَ أَنزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُّحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ...»؛ اوست كسى كه اين كتاب را بر تو فرو فرستاد پاره‏اى از آن آيات محكم‌اند، آن‌ها اساس كتابند و پاره‏اى ديگر متشابهاتند.

[2] - سید موسی دیباج، مفردات فردیدیه، گفتار بیستم.

[3] - سیدبن‌طاووس، لهوف، ص 42

[4] - سوره فجر، آیه 22

[5] - سید موسی دیباج، مفردات فردیدیه، ص 229

[6] - همان؛ ص 231 و 290

[7] - همان؛ ص 247

[8] - همان؛ ص 261

[9] - همان؛ گفتار سیزدهم روحانیت و هنر

[10] - در رابطه با امر فوق؛ به مصاحبه دکتر موسی دیباج در مورد فردید، کتاب هفته، شماره 114 در 15 دی‌ماه 1386، رجوع شود.

11589
متن پرسش
سلام: «نفس اماره» و «نفس ناطقه» و «نفس مطمئنه» و «روح» و «من» این ها چه فرقی دارند؟ بر اساس سوال 11460 مربوط به قدرت نفس ناطقه برای رسیدن به قدرت حضرت علی (ع) یک کتاب برای آشنایی با نفس و راه بالفعل کردن قدرت هایش لطفا معرفی فرمایید؟
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- نفس ناطقه همان حقیقت انسان است که حال یا ما آن حقیقت را گرفتار میل‌های بد می‌کنیم در آن حال آن نفس، نفس أَمَّارَةٌ بِالسُّوء می‌شود و یا آن نفس را در ذیل اعتماد به خدا قرار می‌دهیم، که می‌شود نفس مطمئنه. و در فارسی عموماً وقتی می‌گویند «روح»، منظور همان نفس ناطقه است و این غیر از روح به معنای مقام فوق ملائکه و یا روح الأمین است. 2-  ابتدا کتاب «ده نکته در معرفت نفس» را با شرح صوتی آن دنبال کنید، سپس کتاب «خویشتن پنهان» را و در آخر کتاب «معرفتِ نفس و حشر» را. موفق باشید

3651

بدون عنوانبازدید:

متن پرسش
باسلام و درود حضور استاد عزیز استاد چندین روز است تا یادم به رهبری می افتد گریه ام می گیرد، یاد مظلومیتشان می افتم. امروز در راهپیمایی مدام یاد ایشان می افتادم و اشک می ریختم. استاد من چون روز تظاهرات در محکومیت اهانت به رسول اکرم صلی الله علیه و آله خیلی افتاب به سرم خورد و اذیت شدم قصد نداشتم امروز برم واسه 22بهمن راهپیمایی. اما وقتی رهبری بر حضور در راهپیمایی تاکید کردند با جان و دل رفتم. بهرحال حال غریبی است استاد. به نظر شما این حس خوب است؟راهنماست؟
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: مبارکتان باد، خداوند یاد یکی از بهترین اولیاء خدا را در قلب شما انداخته. موفق باشید
3474

بدون عنوانبازدید:

متن پرسش
با سلام خدمت مرجع عالیقدر و اسوه معنوی ما جوانان سلام جوانی 26 ساله هستم که حدود دوماه است مزدوج شده ام همسرم حدود 20 سال سن داشته و 6 سال از من کوچکتر است الان در دوره نامزدی هستیم و به خاطر محل تحصیلم من دور از ایشان بوده و تقریبا ماهی یکبار به منزل سر می زنم بنده و ایشون در حد توان مقید به دین و احکام و اخلاق هستیم ولی حال به چند مشکل برخورد کرده ام: 1- لان همسر بنده خیلی و در حد افراط دنبال محبت و صمیمیت هستند ولی بنده چندان برام مهم نیست و برام سخته که رفتار سبک داشته باشم از دست حساسیت و محبت ایشون دیگه دارم احساس خفگی می کنم و حوصلم سر رفته ایشون هم همش دنبال جلب توجه من هست و کلافم کرده وقتی بهش میگم کمی معتدل باشه یا گوش نمی کنه یا دچار تفریط میشه شایان ذکر است که همه ایم مسایل در حالی هست که من ارتباطات صمیمانه و خوبی با دوستان متدین دارم ولی در بدو زندگی در خانواده مشکل دارم 2- احساس می کنم با وجود اختلاف سنی 6 سال کمی بچه هست و رفتار بچگانه و سبک داره خیلی زودرنج و بهانه گیره مخصوصا در ایام عادت زنانه موندم چیکارش کنم
متن پاسخ
باسمه تعالی؛ علیکم السلام: 1- خداوند محبت شما را در دل همسرتان قرار داده و شما با جواب‌دادن به محبت او و شوخی و تفریح با او برکات الهی را وارد زندگی‌تان بکنید، بلد باشید جواب محبت را محبت بدهید، این خُلق محمدی«صلواة‌الهر‌علیه‌وآله» است 2- با او بسازید و بچگی‌هایش را هم زیبا ببینید و همان‌طور که می‌خواهید او را تربیت کنید ولی نه آن‌طور مثل خودتان او را خشک و غیر عاطفی تربیت نمایید وگرنه مادر خوبی برای فرزندانتان نخواهد بود. موفق باشید
12501
متن پرسش
به نام خدا سلام: استاد محترم بنده دوران نوجوانی و اول جوانی را با غفلت تمام طی کردم و از خدا به شدت دور بودم و اصلی ترین دلیل آن مشغولیت به شهوت و مسائل جنسی بوده است اما از قبل از این ماه مبارک اراده محکم کرده ام که به همه این پوچی ها و آلودگی ها پشت کنم و به سوی محبوب واقعی سیر کنم اما برای اینکه دوباره به سمت این عهد پلید قبلی بازگشت نکنم چند سوال اساسی دارم که پاسخ آنها برای بنده به شدت حیاتی است لذا تمنا دارم با پاسخ مفصل و نه اجمالی بنده را در طی طریق حق یاری کنید جناب استاد خاضعانه تمنا دارم استدعا دارم خواهش دارم پاسخ هایتان کوتاه و مبهم نباشد. سوال اول: ملاک کبیره و صغیره بودن گناهان در شریعت چیست هر چند به گفته معصوم با اصرار صغیره نمی ماند و با استغفار کبیره نمی ماند اما به هر حال ملاک چیست که شریعت بعضی گناهان را کبیره و بعضی را صغیره می داند؟ سوال دوم: به نظر شما چرا شهید دستغیب گناه استمناء را کبیره می دانند این گناه کدام ملاک کبیره بودن را دارد؟ سوال سوم: چرا بنی بشر نسبت به گناهان جنسی حیا و عفت بیشتری نسبت به سایر گناهان دارد این امر فطری به چه علت است، مثلا اگر یک نفر از بنده بپرسد تا کنون غیبت کرده ای از جواب مثبت دادن زیاد خجالت به من دست نمی دهد اما اگر یک نفر بپرسد آیا تا کنون استمناء کرده ای، از جواب مثبت دادن به شدت حیا داریم ریشه این مسئله در عالم واقع چیست؟ سوال چهارم: بنده احساس می کنم گناهان جنسی مثل استمناء خیلی بیشتر از گناهان دیگر بنده را از خدا و معنویت دور می کند این را از عمق وجود حس کرده ام که وقتی این عمل شنیع را انجام می دهم حالاتی به بنده دست می دهد که حتی از معنویت متنفر می شوم اما سایر گناهان خیلی کمتر بنده را از راه حق دور می کند به نظر شما علت چیست؟ سوال پنجم: بنده این را به شدت حس کرده ام که وقتی شهوت بر بنده غالب می شود غضب نیز بر من غالب می شود ارتباط این دو چیست که با تسلط یکی دیگری نیز مسلط می شود. با تشکر از شما استاد عزیز به شدت التماس دعا
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- ملاک کبیره‌بودن و صغیره‌بودن گناهان از دو جهت است: یکی این‌که آن عمل جهت‌گیریِ الهی انسان را مختل می‌کند مثل شرک و یا به قتل‌رساندن انسان مؤمن. و دیگر این‌که روحیه‌ی عصیان در مقابل فرمان حضرت حق را در انسان شکل می‌دهد. در این مورد است که گفته می‌شود که هر گناه صغیره می‌تواند کبیره باشد. در صورتی‌که آن شخص با همان دید که آن گناه حکم خدا است و باید انجام ندهد، آن گناه را انجام دهد. 2- بر مبنای فوق مرحوم شهید دستغیب آن‌چنان می‌گوید که ملاحظه می‌کنید. 3- گناهان جنسی از آن جهت که وجه پنهان هرکسی است، روح و روحیه‌ی انسان مایل نیست که برای بقیه ظهور کند در حالی‌که غیبت، برای سایرین نحوه‌ای از ظهور دارد و لذا وَجه پنهانیِ آن نسبت به گناهان جنسی کم‌تر است. 4- از آن جهت که عمل استمناء یک نوع سقوط صریح در مقابل حکم خدا است، شخصِ مرتکب احساس می‌کند به حکم خداوند پشت کرده است و نمی‌توان این حالت که برای شما پیش می‌آید را برای عموم به همین شکل دانست ممکن است که کسی رباخواری و یا غیبت از مؤمن را عصیان مستقیم در مقابل حضرت حق بیابد و همان حالت را داشته باشد که شما در مورد آن گناه دارید. 5- معلوم است که وقتی انسان اجازه داد تا شهوت حرام بر او غلبه کند، راهِ ورود شیطان را در جان خود باز کرده است و شیطان یکی از صفات دیگر خود را که غضب است بر آن فرد گناهکار تحمیل می‌کند. موفق باشید

9546

خانوادهبازدید:

متن پرسش
با سلام خدمت آقایان و خانم هایی که علی رغم تدینشان در سوالات دایم بحث طلاق را مطرح می کنند، پیشنهاد می کنم سخنرانی های کم نظیر حاج آقا پناهیان را درباره ی خانواده و رنج کشیدن در این عالم که حدود یک سال پیش در حدود 50 جلسه و حتی بیشتر فرموده اند در سایت عصر بیان معنوی گوش دهند و به بهانه ی تعالی معنوی و این که همسرشان مانع ترقی معنوی آنهاست خودشان را از برکات همسر بد داشتن محروم نکنند!
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: پیشنهاد دلسوزانه‌ای است. امید است کاربران محترم مدّ نظر قرار دهند. موفق باشید
6000

درباره بیمهبازدید:

متن پرسش
سلام علیکم استاد نظر شما درباره بیمه چیست ؟از این جهت که بیمه سلب نگاه توحیدی اشخاص را رقم میزند . شخصی که بیمه ماشین اش تمام میشود از فردا میگویی چرا سوار ماشین ات نمیشوی ؟ میگوید بیمه اش تمام شده است . تا میخواهد ازدواج کند میگوید وای اگر بیمه نکنم پس آینده خانواده ام چه میشود . یا شما با عباراتی از قبیل اینکه ( خوبه که همین پول بیمه هست , خوبه که همین آب باریکه هست , مجبورم پول بیمه بریزم تا فردا راحت باشم , اگر بیمه نکنم فردا که پیر شوم چه کسی خرج من رو میدهد ) این ها جملاتی هستند عذاب آور . وقتی اینها را از مردم میشنوی و بعد جمله جناب ابوذر به امیرالمومنین را به خاطر میاوری که فرمود یا امیرالمونین علی (علیه السلام) من بر این عقیده هستم که اگر زمین مس شود خدا روزی بنده اش را می رساند . و سپس حضرت امیر او را تحسین کرد .حال نگاه مردم ما کجا و نگاه توحیدی ابوذر غفاری (ره) کجا ؟ حال میخواستم نظر شما را درباره بیمه بدانم . آیا این کار صحیح است که هر ماه مقداری از پول خود را به شرکتی بدهیم ؟ بهتر نیست که همان پول را خرج ایتام کنیم تا حضرت حق ما را بیمه کند ؟ یا به نظر شما بیمه یک وسیله و استفاده از اسباب است ؟ میشود کمی توضیح دهید با تشکر
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: بنده با نظر شما موافقم ولی فعلاً با کسانی که این اندازه به اسباب‌های وَهمی امیدوارند نمی‌توانید بحث کنید. موفق باشید
5057
متن پرسش
با سللام خدمت استادگرامی 1_استاد محترم بند ه تاحدی باعواقب بد غیبت کردن وهم چنین گوش دادن غیبت آگاه هستم اما استاد محترم بنده وقتی با بزرگان فامیل برخورد می کنم بعضی ازآنها به غیبت کردن عادت کرده اندحال سوالم اینجاست که اگربا آنهاقطع رابطه کنم می ترسم که به طورکامل ازدین رویگردان شوندوازطرفی اگربا آنهارابطه داشته باشم ناچارم غیبت گوش کنم وظیفه ام جیست؟ 2_درمحله ما برخی مبلغین هستند که برای اینکه جوانان جذب دین بشوند رو به چرت و پرت گویی آورده اند نظر شما درمورد اینجور کارها چیست؟
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- گوش‌دادن به غیبت غیر از آن است که غیبت به گوش شما بخورد. تا آن‌جا که برایتان ممکن است شما طالب شنیدن آن غیبت‌ها نباشید 2- دین یک حقیقت جدّی و گرم است، اگر با حرف‌های غیر جدّی بخواهیم دین را تبلیغ کنیم عملاً از دین چیزی باقی نمی‌ماند. موفق باشید
3578

بدون عنوانبازدید:

متن پرسش
سلام مدتی احساس میکنم خدا دوسم نداره ودعاهامو مستجاب نمیکنه 27 سالمه 7خواستگاره مناسبی نداشتم یا بهتر بگم اصلا خواستگار نداشتم لیسانس هستم خیلی سعی کردم کاری پیدا کنم با خصوصیات رفتاریم و اخلاقیم مطابقت کنه اما پیدا نشد قدم کوتاهه و احساس میکنم به این علت نشده ازدواج کنم اما حس شدیدی درون دالم فریاد میزنه خدا دوست نداره خدا راحتیتو نمیخواد خدا نمیخواد شاد بشی با پدرم هم خیلی مشکل دارم خیلی گیر میده واقعا دیگه خسته شدم اما بدتر از همه حسی که نسبت به خدا پیدا کردم این که خدا منو دوس نداره چکار باید کرد؟
متن پاسخ
باسمه تعالی؛ علیکم السلام: مگر می‌شود خدا بندگانش را دوست نداشته باشد. بروید در این فکر که «خلق را با تو بد و بدخو کند... تا تو را ناچار رو این سو کند» گویا خدا می‌خواهد شما با معارف عمیق دینی و اخلاق فاضله همواره با خودش به‌سر ببرید. موفق باشید
8549
متن پرسش
با سلام و احترام مسئول یک مجموعه فرهنگی هستم که قصد داریم اردویی به مشهدالرضا داشته باشیم انشالله. خواستم نکات کلیدی و طلایی از جهت تربیتی و فرهنگی که باعث ثبیت و تربیت و رشد نفرات اردو شود را بیان بفرمایید. با تشکر
متن پاسخ
باسمه‌تعالی: سلام‌علیکم: سعی کنید در این اردو یک دوره معرفت نفس و امام‌شناسی را به جوانان متذکر شوید و یادشان دهید چگونه از طریق مفاتیح‌الجنان امام را زیارت کنند. جواب شماره 8536 نیزکمک می کند. موفق باشید
1961
متن پرسش
بسمه تعالی. . . سلام علیکم استاد عزیز. . .بنده به واسطه مطالعه آثارتان تغییر کرده بودم و قبلا در سوال 1693 جریان زندگی را به صورت درد دل برایتان عرض کردم. . . استاد خدا زندگیم را به سمتی که فکرش را نمیکردم و برنامه نریختم برد و چون هر چه از دوست رسد نیکوست ما هم لذت بردیم و دست از فکر به آینده برداشتیم،اگر الان بپرسید ظهر میخوای چیکار کنی میگم میرم نماز.،1 سالی میشود به واسطه مهدی فاطمه علیه السلام ازدواج کردم،همسرم را هدیه این بزرگوار میدانم،اصلا همچی زندگیم را هدیه این نور الله میدانم. . . شب خواستگاری همسرم حرفایی بسیار خوب زد که نشان دهنده روح بزرگش بود،اما خب الان مشاهده میکنم بسیار اسیر دنیا شده،مخصوصا در مورد مقدمات ازدواج و عروسی و تحصیلاتش که به شدت استرس دارد و حتی مریض میشود،بارها برایش صحبتها کرده ام،تا از مشکلاتش گفت از آن دنیا گفتمو آرامش کردم. . .اما باز هم جلوی من می ایستد. . . میگوید تو اهل گوشه نشینی و گریه هستی که مورد اول اصلا درست نیست،دین را شادی بدون غم دوری از اهل البیت معنا میکند،و به آنها به چشم کسانی که فقط باید گه گداری به آنان رجوع کنیم نگاه میکند،همین باعث چوب لای چرخ بنده گذاشتن ایشان میشود. . . بارها حرفایی میزند که من نمیدانم چه بگویم،علاقه به شب نشینی های بیخودو بی جهت و وقت تلف کردن و در نهایت اهل مسافرت و دیدن چیزهایی که ضرورتی ندارد،البته بنده الان از بدی های ایشان که بدی نیست عرض کردم،سعیم از بیان سوال این بود که راهی برای مقابله با این رویکرد دارید؟. . .بسیار سعی در احترام به این عزیز دارم و بارها که با بنده خشن بوده اند سعی در ابراز علاقه داشته ام،میخواهم بدانید من سعی میکنم آتش بیار نباشم. ولی دوستش دارم. . . چه کنم که خوب شود و یا حداقل مانع سیر من نشود؟(ولی راستش را بخواهید همین رفتارش باعث شده آن علاقه اشتباهی که به واسطه جو زدگی به او داشتم که بندگی خدا را تحت تاثیر قرار میداد الان ندارم،الحمد لله رب العالمین). . . موفق باشید.
متن پاسخ
باسمه تعالی؛ علیکم السلام: شما طوری عمل نکنید که همسرتان گمان کند می‌خواهید او را از زندگی طبیعی و لذت‌های حلال الهی باز دارید. معلوم است طوری عمل کرده‌اید که بالاخره تصور کرده است شما اهل گوشه‌نشینی و گریه هستید. از طرفی گرایش به زیبایی و نظم در خانم‌ها بیشتر است این را حمل بر اسیرشدن آن ها در دنیا ندانید. سعی کنید همدیگر را و شرایط خانوادگی او را درک کنید و در عین حال بر اساس ملاک‌های اسلامی عمل کنید. آن‌جا که اسلام رخصت داده است شما هم رخصت بدهید و آن‌جا که اسلام مانع کاری شده شما هم مانع شوید. موفق باشید
521

بدون عنوانبازدید:

متن پرسش
باسلام.به نظر استاد آیا خواندن کتابهای جناب مصفا اشکالی دارد؟برای خودم به شخصه خیلی مفید بوده است اما گویا استاد نظر خاصی در مورد آثار ایشان دارند.آیا ایشان تمام آثار آقای مصفا را مطالعه کرده اند؟
متن پاسخ
باسمه تعالی؛ علیک السلام: بنده با اطلاعی که از تفکر آقای مصفا و اقای کریشنامورتی دارم عرض می‌کنم که به عنوان روش جهت تخلیه‌ی روان، روش خوبی است و به قول آقای مصفا انسان از تفکر زائد آزاد می‌شود ولی همچنان که خود آقای مصفا نیز مدعی نیستند که می‌خواهند با کتاب‌های خود معارف الهی را به کسی بیاموزند، باید جهت کسب معارف الهی و اخلاق فاضله با رجوع به علماء اسلامی کسب معارف و فضائل نمود. موفق باشید
11615
متن پرسش
با سلام: در مورد جواب سوال 11592 بنده در مورد سوال (منشاء اعتقاد و یقین به وجود واقعیات مادی خارج چیست؟) یک جواب از دکتر مهدی حائری یزدی پیدا کردم به شرح زیر: از نظر ما داده‌ حسي‌ كه‌ ضرورت‌ منطقي‌ دارد، داراي‌ دو جهت‌ است. يك‌ جهت‌ ذاتي‌ كه‌ حضور آن‌ نزد ماست‌ و وجود آن‌ در ذهن‌ ما ضرورت‌ دارد. جهت‌ ديگر، اضافه‌اي‌ كه‌ داده‌ حسي‌ ما به‌ محسوس‌ بالعرض‌ دارد مثل‌ اضافه‌ پدر شما به‌ شخص‌ شما. داده‌ حسي‌ حكايت‌ از چيزي‌ دارد؛ يعني‌ اضافه‌اي‌ به‌ غير دارد. اضافه‌ به‌ غيرآن‌ هم‌ به‌ صورتي‌ است‌ كه‌ فرق‌ ميان‌ علم‌ حصولي‌ و علم‌ حضوري‌ را به‌ وجود مي‌آورد. به‌ بيان‌ ديگر، ما نسبت‌ به‌ داده‌ حسي‌ خود علم‌ حضوري‌ داريم‌ و در عين‌ حال‌ اين‌ علم‌ حضوري، اضافه‌اي‌ به‌ محسوس‌ بالعرض‌ دارد؛ يعني‌ محسوس‌ بالذات‌ با محسوس‌ بالعرض‌ مطابقت‌ دارد و اساساً‌ تا اين‌ مطابقت‌ وجود نداشته‌ باشد، علم‌ حصولي‌ پيدا نخواهد شد. شايد بتوان‌ گفت‌ كه‌ در خواب‌ هم‌ محسوس‌ بالعرض‌ وجود دارد. شخصي‌ كه‌ در حال‌ خواب‌ است، اگر موجوداتي‌ را قبلاً‌ رؤ‌يت‌ نكرده‌ باشد، آنها را در خواب‌ نخواهد ديد. در خواب‌ هم‌ نوعي‌ اضافه‌ وجود دارد. در ذات‌ داده‌هاي‌ حسي، اضافه‌اي‌ به‌ غير وجود دارد. اين‌ اضافه‌ همان‌ مطابقت‌ است. از همين‌ اضافه‌ به‌ خارج‌ است‌ كه‌ ما علم‌ حصولي‌ را به‌ دست‌ مي‌آوريم‌ و اين‌ اضافه، خارج‌ از ذات‌ داده‌هاي‌ حسي‌ نيست. نفي‌ اضافه‌ دادة‌ حسي‌ به‌ معلوم‌ بالعرض، موجب‌ انكارِ‌ خودِ‌ دادة‌ حسي‌ خواهد شد و اين‌ مستلزم‌ تناقض‌ است، چون‌ معناي‌ محسوس‌ بالذات‌ اين‌ است‌ كه‌ از خارج‌ چيزي‌ در ذهن‌ شما حضور يافته‌ است‌ كه‌ اضافه‌ به‌ خارج‌ دارد. مثالي‌ را در ميشيگان‌ براي‌ يكي‌ از فلاسفه‌ مطرح‌ كردم: مثال‌ اين‌ است‌ «جان‌ به‌ ديوار خورد.» از همين‌ قضيه، يك‌ «جان» به‌ دست‌ مي‌آوريم‌ و يك‌ «ديوار» و... در اينجا شخص‌ «جان» غير از «ديوار» است‌ و تا محسوس‌ بالعرض‌ نباشد شما نمي‌توانيد بگوييد كه‌ جان‌ با ديوار برخورد پيدا كرد. در واقع‌ ما از نهاد دادة‌ حسي، محسوس‌ بالعرض‌ را به‌ دست‌ مي‌آوريم‌ و اگر چنانچه‌ علم‌ از مقولة‌ اضافه‌ باشد، بدون‌ مضاف‌اليه، علم‌ نخواهيم‌ داشت. برخي‌ از فلاسفه‌ معاصر غرب‌ علم‌ را از مقوله‌ اضافه‌ دانسته‌اند و اگر هم‌ علم‌ از مقوله‌ اضافه‌ نباشد، بلكه‌ از مقوله‌ كيف‌ نفساني‌ باشد، علم، حقيقت‌ ذات‌الاضافه‌ خواهد داشت. به‌ بيان‌ ديگر در اين‌ حالت‌ هم‌ علم‌ اضافه‌اي‌ به‌ معلوم‌ بالعرض‌ خواهد داشت‌ كه‌ اگر اضافة‌ آن‌ را به‌ محسوس‌ بالعرض‌ نفي‌ كنيم، ديگر داده‌ حسي‌ نخواهيم‌ داشت. حس‌ حقيقي‌ وابسته‌ به‌ محسوس‌ بالعرض‌ است‌ و اگر محسوس‌ بالعرض‌ بر محسوس‌ بالذات‌ توقف‌ داشته‌ باشد، دور پيش‌ مي‌آيد. در علم‌ انفعالي، علم، تابع‌ معلوم‌ است، نه‌ معلوم‌ تابع‌ علم. اصالت‌ در ادراكات‌ به‌ جهت‌ حقايقي‌ است‌ كه‌ در خارج‌ وجود دارد. خود داده‌ حسي‌ يك‌ وجود حقيقي‌ مستقل‌ دارد و از همين‌ رو مي‌گوييم‌ كه‌ داده‌ حسي‌ محسوس‌ بالعرض‌ با قطع‌ نظر از محسوس‌ بالذات‌ وجود دارد. اين‌ مثل‌ همان‌ سخني‌ است‌ كه‌ ابن‌سينا در مورد حس‌ مي‌گويد كه‌ خود حس‌ محسوس‌ نيست، ولي‌ موجود است. حس‌ به‌ عنوان‌ محسوس‌ بالعرض‌ «Physical object» موجود است‌ نه‌ به‌ عنوان‌ داده‌ حسي‌ «sense - data». حس‌ به‌ عنوان‌ حقيقت‌ مستقل‌ از ذهن‌ وجود دارد. خود حس‌ ديگر محسوس‌ بالذات‌ نيست. خلاصه‌ محسوس‌ بالعرض‌ را نمي‌توان‌ انكاركرد و ضرورت‌ آن‌ را از طريق‌ تحليل‌ و محسوس‌ بالذات، مي‌توان‌ به‌ دست‌ آورد چون‌ انكار محسوس‌ بالعرض‌ موجب‌ انكار محسوس‌ بالذات‌ مي‌شود. اگر محسوس‌ بالعرض‌ را از محسوس‌ بالذات‌ بگيريم، ديگر محسوس‌ بالذات‌ نخواهيم‌ داشت. نظرتان در مورد این متن چیست؟ درضمن شما در کتاب سلوک ذیل شخصیت امام خمینی (ره) در جلسه 13 در قسمت زندگی در مجاز، اعتقاد به اصل علیت را منشا اعتقاد به عالم خارج از ذهن یا عالم خارج مادی دانسته اید.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: در هر حال علم به خارج از ذهن جهت انسان یک امر بدیهی است و چگونگی تحقق آن همان‌طوری است که استاد حائری می‌فرمایند که معلوم بالذات شما نسبتی با معلوم بالعرض دارد و همان‌طور که عرض شد پدیده‌های خارجی، معِدّات‌اند تا نفس معلوم بالذات خود را ابداع کند. در جواب سؤال شماره‌ی 11568 عرایضی در این مورد شد. موفق باشید

10480
متن پرسش
سلام علیکم: استاد برای اجتهاد در فلسفه و عرفان و همچنین در فقه نیز خواندن ادبیات تا چقدر لازم است؟ آیا علامه طباطبائی و علامه حسن زاده و آیت الله جوادی آملی ادیب هستند (یعنی بر 12 علم ادبیات تسلط دارند یا خیر؟)
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: چون زبان معارف اسلامی و فقه، به عربی ارائه شده و از آن مهم‌تر استنادهای این علوم، آیات و روایاتی است که تنها با زبان عربی می‌توان ارتباط درستی با آن‌ها برقرار کرد. باید ادبیات را خوب خواند و بزرگانی که نام بردید در ادبیات عرب سرآمدند حتی از اساتید ادبیات عرب در ادبیات عرب بالاترند. موفق باشید
8017
متن پرسش
علت این همه سیاه نمایی درمورددولت قبل وهمچنین بدگویی درموردیارانه که چپ وراست اگر دریک چیز تفاهم داشته باشندبدگویی درمورد یارانه است یارانه نقدی چه کرده که فریاد این اقایان رابلند کرده وسه سال است با تمام وجود علیه ان موضع می گیرندلطفا علت خوب یا بد بودن یارانه نقدی ودر کل شیوه اقتصادی اقای احمدی نژادراتوضیح دهید
متن پاسخ
باسمه‌تعالی: سلام‌علیکم: طرح آقای احمدی‌نژاد بسیار طرح علمی و مطابق واقع بود بر این‌که دولت نباید در همه‌ی امور قیّم مردم باشد. می‌گفت: پول مردم را که از نفت حاصل می‌شود به خود مردم بدهید و خود مردم بهتر می‌دانند چگونه مدیریت کنند. به جای این‌که به قول آقایان پول مردم را مثلاً به بیمارستان‌ها بدهند و مردم بروند گردن خود را کج کنند تا بیمارستان‌ها هرطور دلشان خواست ولخرجی کنند، پول در دست مردم باشد و خودشان به هر بیمارستان و پزشکی که خواستند رجوع کنند. تحلیل بنده آن است که این پول تنها پولی است که دولت نمی‌تواند هرطور خواست آن را در دست بگیرد ، تلاش می‌کند با لطایف‌الحیل از دست مردم بگیرد تا مردم در این حدّ هم از پول نفتی که مال مردم است نتوانند بهره‌مند شوند و دولت هرطور خواست آن را مصرف کند و بعد به همان بحران‌هایی دچار شویم که غرب از نظر اقتصادی دچار شد. آقا! این یک موضوع بسیار ساده‌ای است که پول مردم را به مردم بدهند تا خود مردم برای آن تصمیم بگیرند و این‌قدر تحقیر و تهدید نکنند و یقه‌ی مردم را به دولت گره نزنند و مردم را تملق‌گوی دولت کنند. . موفق باشید
7314

بدون عنوانبازدید:

متن پرسش
سلام. ببخشید کتاب بینوایان ویگتور هوگو را که معرفی کردید کدام ترجمه را بخوانبم بهتر است.با تشکر
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: ترجمه‌ی مستعان. موفق باشید
5450
متن پرسش
با عرض سلام حضور استاد گرانقدر. استاد سالها پیش در دوره کارشناسی، سر کلاس معارف، استاد در خصوص واقعه «افک» در قرآن صحبت می کرد و شأن نزول آیه را اشاره نمود که یکی از دانشجویان پرسید : اصلا چرا پیغمبر اسلام اینقدر ازدواج کرد که این همه مکافات داشته باشد؛ استاد پاسخ داد: ازدواجهای پیامبر در آن روزگار امری عادی بود و یک مساله جاافتاده بود و نزد مردمان آن روز امری اعجاب انگیز نبود.بهرحال من آنروز از سخن آن دانشجو ناراحت شدم؛ بعدها به خاطر اینکه سعی بر این داشتم که سلوک دینی در زندگی داشته باشم، بارها از من هم این سوال شد که چرا پیامبر اسلام این تعداد ازدواج داشت؟استاد عزیز، از نظر من آن شخصیت والا و مافوق فهم بشرِ حضرت رسول روحی و ارواح العالمین له الفداء ، متعالی تر از آن است که در معرض اتهامی قرار گیرد اما من با دقتی که در 2آیه قرآن کریم در سوره احزاب داشتم سوالی برایم پیش آمد؛ آیه اشاره داشت به اینکه پیامبر از این پس دیگر ازدواج نکن و زنی جایگزین نکن حتی اگر از زیبایی زنی به تعجب بیافتی، قبل از این آیه هم آیه ای در خصوص بودن با زنان و.. آمده بود. خب استاد، اگر بنده هیچ شناختی از شخصیت رسول الله نداشتم و این آیه را می خواندم به نظرم می رسید لابد حضرت رسول مدام ازدواج می کرده اند و زنی را جایگزین زنی می کردند و هرکس به نظرشان زیبا می آمد را به عقد در می آورند تا اینکه خداوند فرمود دیگر این امر ادامه داده نشود. استاد از شما خواهش دارم اصلا چرایی تعدد زوجات پیامبر و ازدواجهای ایشان را شرح دهید و این آیه چرا نازل شد. (باتوجه به اینکه خود شما اصلا را بر تک همسری می گذارید)حضرتعالی می فرمایید این شک ها خوب است چون اگر در سکرات شیطان این شکها به شما القا کند مصیبت و ...فلذا خواهشمندم با آنکه مصدع اوقاتتان شدم پاسخم را بدهید. خداوند خیر کثیرتان دهد.
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: با دقت در شخصیت رسول خدا«صلوات‌اللّه‌علیه‌وآله» که در دوره‌ی جوانی و میانسالی یک همسر داشتند و با نظر به این‌که عموم ازدواج‌ها در شرایطی است که حضرت در صدد حاکمیت اسلام می‌باشند باید جایگاه ازدواج‌های رسول خدا«صلوات‌اللّه‌علیه‌وآله» را ماوراء موضوع جنسی بررسی کرد و در همین راستا در آخر عمر رسول خدا«صلوات‌اللّه‌علیه‌وآله» که تا حدّی شرایط عادی شده و حاکمیت اسلام تثبیت شده قرآن نگرانی رسول خدا «صلوات‌اللّه‌علیه‌وآله» را تخفیف می‌دهد و می‌فرماید دیگر نیاز نیست به آن نوع ازدواج‌ها ادامه دهی. برای بهتر روشن‌شدن موضوع عنایت داشته باشید به دلیل فقر مادی و دست و پاگیری دختران در محیطی که همیشه آتش جنگ برافروخته بود و نیز به جهت اسیر شدن آنان به دست دشمنان در جنگ ، و به فحشا کشیده شدن به دختر علاقه ای نداشتند و برخی نیز آن ها را زنده به گور می کردند . با وجود وضعیت ناگوار اقتصادی ، گزینش همسر نوعی کمک به خانواده ی دختر و یا زن محسوب می شد درچنین محیطی ، زن بیوه اگر شوهر نمی کرد، زشت تلقی می شد . به مجرد آن که شوهرش می مرد یا از وی طلاق می گرفت و عده ی وفات یا طلاقش سپری می شد ، شوهری دیگر انتخاب می کرد ؛ همانند اسماء بنت عمیس که اول همسر جعفربن ابی طالب و بعد از شهادت وی همسر ابوبکر و پس از درگذشت وی ، به همسری علی بن ابیطالب (ع) درآمدعلاوه بر این در آن روزگارازدواج مهم‌ترین عامل وحدت و پیوند بین قبایل به‌شمار می‌آمد. با پیوند ازدواج بسیاری از درگیری ها فروکش می کرد. از جمله اهداف ازدواج‌های پیامبر(ص)، کسب قدرت سیاسی و اجتماعی برای تبلیغ ، رشد و گسترش اسلام بود . آن حضرت به دلیل تحصیل موقعیت های بهتر اجتماعی و سیاسی ، و پیوند با قبایل بزرگ عرب و جلوگیری از کارشکنی های آنان و حفظ سیاست داخلی و ایجاد زمینه ی مساعد برای مسلمان شدن قبایل عرب ، به برخی از این ازدواج ها روی آورد ؛ در راستای این اهداف با عایشه دختر ابوبکر از قبیله تیم ، حفصه دختر عمر از قبیله عدی، ام حبیبه دختر ابوسفیان از بنی امیه ، ام سلمه از بنی مخزوم ، سوده از بنی اسد ، میمونه از بنی هلال و صفیه از بنی اسراییل پیوند زناشویی برقرار کرد . پیوند ازدواج مهم ترین پیوند اجتماعی به ویژه در محیط و فرهنگ عرب جاهلی بود .در آن محیط که جنگ و خون ریزی و غارتگری رواج داشت ، بلکه ـ به تعبیر «ابن خلدون» ـ جنگ ، خون ریزی و غارتگری خصلت ثانوی آنان شده بود ، پیوند ازدواج بازدارنده از جنگ ها ، کارشکنی ها و عامل وحدت و الفت بود . پیامبر(ص) با قبایل مختلف پیوند خویشاوندی برقرار می کند ، تا به این ترتیب اتحاد و الفت میان قبایل و پیامبر(ص) بیشتر، و دشمنی و کارشکنی آنان نسبت به مسلمانان و دعوت پیامبر(ص) کمتر گردد . اعراب جاهلی با همه تعصب و لجاجت ، خصلتی جوانمردانه داشتند . وقتی در برابر بت سوگند می خوردند ، به آن عمل می کردند ؛ اگر به کسی پناه می دادند ، با همه ی قبیله از او دفاع می کردند . آنان جنگ با دو نفر را ننگ می دانستند ؛ جنگ با هم قبیله و فامیل به این ترتیب پیامبر(ص) با چند قبیله بزرگ فامیل شد و از این راه توانست بررشد و گسترش اسلام بیافزاید. کوتاه سخن این که ازدواج های متعدد پیامبر(ص) یکی از عوامل رشد و گسترش اسلام در آن محیط به شمار می آمد و به ازدواج های پیامبر(ص) هدف سیاسی بخشید .رسول خدا با قبایل انصار و مسلمانان مدینه که روگردانی از حمایت پیامبر (ص) در مورد آنان مطرح نبود ، پیوند زناشویی برقرار نساخت ، «گیورگیو» نویسنده ی مسیحی می نویسد : محمد ام حبیبه را به ازدواج خود درآورد تا بدین ترتیب داماد ابوسفیان ، یعنی دشمن اصلی خود شده ، از دشمنی قریش نسبت به خود بکاهد . در نتیجه این وصلت ، پیامبر(ص) با خاندان بنی امیه و هند زن ابوسفیان و سایر دشمنان خونین خود ، جنبه ی فامیلی و خویشاوندی پیدا کرد . ام حبیبه عامل بسیار مؤثری برای تبلیغ اسلام در خانواده های مکه بود . اسلام با برنامه ریزی دقیق و مرحله به مرحله، در جهت آزادی اسیران گام نهاد . رسول خدا (ص) از شیوه های خوب و متعدد برای آزادی اسیران استفاده کرد که ازدواج از جمله ی آن است . جویریه و صفیه کنیز بودند و پیامبر این دو را آزاد کرد ؛ سپس با این دو ازدواج نمود ـ تا به این وسیله مسلمانان بیاموزد که می توان با کنیز ازدواج نمود. جویریه در غزوه بنی مصطلق اسیر شده بود و در سهم غنیمتی رسول خدا (ص) قرار گرفت. آن حضرت وی را آزاد و سپس با وی ازدواج نمود. این کار حضرت به الگویی برای یاران و صحابه تبدیل شد و آنان تمامی اسیران غزوه بنی مصطلق را که حدود دویست نفر بودند ، آزاد کردند ..بنابراین، یکی از حکمت های ازدواج های متعدد پیامبر (ص) آزادی کنیزان بود. پیامبر (ص) با این کار به مسلمانان یاد داد که می توان کنیز را آزاد و سپس با وی ازدواج کرد .ابن اسحاق، که کهن ترین سیره نویس است، : می نویسدهمسران آن حضرت را سیزده نفر برشمرده که با دو نفر تنها به برگزاری عقد اکتفا نمود و یازده نفر را به خانة خویش برد. دو نفر در هنگام حیات آن حضرت دار فانی را وداع کردند و در هنگام رحلت آن بزرگوار نه زن به نام های «عایشه»، «حفصه»، «ام حبیبه»، «ام سلمه»، «سوده»، «زینب دختر جحش»، «میمونه»، «صفیه» و «جویریه» در خانه آن حضرت بودند. ( سیرت رسول خدا (ص) ، ترجمه سیره ابن اسحاق، رفیع الدین اسحاق بن محمد همدانی، ص 549) بدون شک نظر اسناد قدیمی تر برای ما معتبرتر است پس باید تعداد کل ازدواجها را ۱۳ بدانیم که حضرت محمد(ص) دو تن از ایشان را نیز بدون نزدیکی بازگرداندند. با توجه به آن چه ذکر شد، بدون کوچکترین تردید می توان فهمید که همسرگزینی های پیامبر(ص) جنبه ارضای غرایز نفسانی و خوش گذرانی نداشت، زیرا: 1. اگر پیامبر(ص) در پی ارضای غرایز نفسانی بود، می باید در سنین جوانی به این کار مبادرت می کرد؛ این غریزه از آغاز بلوغ خودنمایی می کند و کم کم قوی تر می شود و از سن سی و پنج یا چهل سالگی رو به کاهش می نهد، در حالی که پیامبر اسلام (ص) تا سن بیست و پنج سالگی همسری انتخاب نکرد و پس از آن نیز با زنی که در گذشته دوبار شوهر کرده بود، و از آن دو فرزندانی داشت و پانزده سال از وی بزرگ تر بود، ازدواج کرد و تا آخرین لحظه عمر این همسر، حدود بیست و پنج سال با وی زندگی نمود، بدون آن که با زن دیگری رابطه زناشویی برقرار سازد و تا سن پنجاه و سه سالگی، جز یک همسر نداشت؛ این در شرایطی بود که تعدد زوجات در آن محیط امری عادی محسوب می شد. پیامبر (ص) در دورة جوانی، همة آن چه موجب جلب توجه زنان می شود مانند زیبایی، شخصیت فامیلی، شهرت و ... دارا بود. با این همه حضرت در پی کام گیری از زنان نبود و در طول زندگی خویش عفیف و پاکدامن بود. این پاکدامنی و اکتفا به زنی بیوه و بزرگسال در عهد جوانی، با واژه هایی چون زن بارگی و... ناسازگار است.علاوه بر این، اگر رسول گرامی اسلام (ص) در این باره کوچک ترین ضعفی می داشت، دشمنان آن حضرت برای ضربه زدن به وی، از توسل به آن فرو گذار نمی کردند. پاکدامنی و خویشتن داری پیامبر(ص) به اندازه ای آشکار بود که حتی دشمنان نیز به خود اجازه نمی دادند تا ایشان را به خلاف آن متهم نمایند. «جان دیون پورت» می گوید: «آیا ممکن است مردی که به شهوت توجهی بسیار دارد، در چنان کشوری که تعدد زوجات عمل عادی محسوب می شد، برای مدت بیست و پنج سال به یک زن قانع باشد، آن هم پانزده سال از او بزرگ تر؟! ( فرازهایی از اسلام، ص 1749 2. اگر آن حضرت زنباره بود، باید جهت گیری وی در گزینش همسر رنگ رخسارة آنان می بود و با زیباترین دوشیزگان که در اوان جوانی به سر می بردند، ازدواج می کرد، نه زنان بیوه و یتیم دار. همة زنان پیامبر(ص) ـ به جز «عایشه» ـ بیوه بودند و برخی چون ام سلمه به دلیل بزرگسالی علاقه ای به ازدواج و شوهرداری نداشت. براساس گزاراش های تاریخی، آن حضرت در حالی با «ام سلمه» ازدواج نمود که وی پیرزن بود که به ازدواج رغبتی نداشت و از شوهر درگذشتة خویش فرزند یا فرزندانی داشت. نیز آن حضرت با زینب بنت جحش پنجاه ساله یا با میمونه پنجاه و یک ساله ازدواج نمود. 3. ماهیت زندگی کسانی که با انگیزة ارضای غرایز حیوانی و کامیابی از زنان به ازدواج های متعدد رومی آوردند، این است که به زرق و برق و تجملات و زینت زنان و رفاه و مانند آن رو می آورند، در حالی که سیرة و روش زندگی رسول خدا(ص) خلاف این است. پیامبر(ص) در برابر درخواست همسران خویش درباره زرق و برق زندگی و زینت زنان، نرمشی از خود نشان نمی داد. و آنان را بین ادامه زندگی ساده با پیامبر (ص) و طلاق مخیر می کرد. (ترجمه مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص286 )علامه طباطبایی در این باره می نویسد: «داستان تعدد زوجات پیغمبر(ص) را نمی توان بر زن دوستی و شیفتگی آن حضرت نسبت به جنس زن حمل نمود؛ چه آن که برنامة ازدواج آن حضرت در آغاز زندگی که تنها به خدیجه اکتفا نمود و هم چنین در پایان زندگی که اصولاً ازدواج بر او حرام شد، با بهتان زن دوستی آن حضرت منافات دارد». (محمد پیامبری که از نو باید شناخت، ص 207، به نقل از همسران رسول خدا (ص)، عقیقی بخشایشی) 4. دو نفر از زنان پیامبر(ص) کنیز بودند؛ اگر هدف پیامبر از ازدواج، لذت بردن بود، لذت بودن از این دو کنیز بدون ازدواج نیز ممکن بود؛ با این تحلیل ازدواج بی فایده بود. بنابر آن چه ذکر شد، در تفسیر و تحلیل ازدواج های پیامبر اسلام(ص) جایی برای شهوت گرایی و میل به خوش گذرانی وجود ندارد. برخی از این روایت پیامبر(ص) که فرمود: من از دنیای شما سه چیز را دوست دارم، بوی خوش، زنان و نماز که نور چشم من است، نتیجه گرفته اند که ازدواج های پیامبر(ص) در سنین آخر زندگی، جنبه شهوانی داشت، در حالی که این برداشت و تحلیل، با شواهد تاریخی همسو نیست، بلکه وضع اجتماعی ـ فرهنگی شبه جزیره عربی به گونه ای بود که زن را خوار و بی ارزش می پنداشتند، و علاقه ای به دختر نداشتند و هرگاه از تولد دختری خبردار می شدند، به سوی زنده به گوری دختران گام بر می داشتند. (سوره احزاب، آیه37) نسل دختری خویش را قبول نداشتند و ...، آن حضرت در برابر این همه ظلم و ستم به زنان، به مبارزه برخاست، زنده به گوری دختران را گناهی بزرگ و نابخشودنی بر شمرد، به زنان ارزش و احترام داد و در پیشگاه خداوند معیار تقرب و برتری را تقوا قرار داد، نه جنسیت، و کوشید تا با طرق ممکن آن وضع ناشایسته را برطرف نماید. آن حضرت در همین مسیر تبعیض زدایی و شخصیت دادن به زنان می فرماید که من زنان را دوست دارم و این دوستی را در کنار دوستی و علاقه به نماز قرار می دهد.بنابراین نباید این دوستی را با شهوت گرایی و زنباره بودن خلط نمود. افزون بر این، رسول گرامی اسلام (ص) خواسته است که با این روایت و روایات مشابه به مسلمانان بقبولاند که آیین اسلام با رهبانیت و ترک زنان همسو نیست، بلکه یک مسلمان، هم باید ازدواج کند و از بوی خوش استفاده کند و هم به عبادت خداوند بپردازد و نماز بخواند.در گزارش های تاریخ اسلام آمده است که چند نفر از اصحاب به منظور تزکیه نفس و و جلب رضای خداوند، آمیزش با زنان را برخود حرام نمودند، ام سلمه همسر پیامبر(ص) از تصمیم آنان با خبر شد و جریان را به اطلاع پیامبر (ص) رسانید، حضرت به میان اصحابش رفت و فرمود: «اترغبون عن النساء انی اتی الناس و آکل بالنهار و انام باللیل فمن رغب عن سنتی فلیس منی»؛ آیا زنان خود را ترک گفته اید و از آنان اعراض کرده اید؟ من نزد زنان می روم، روز غذا می خورم و شب را می‌خوابم و هرکس از سنت من روی گرداند، از من نیست.(الابطال، ص108، به نقل از همسران پیامبر(ص)،ص81 کوتاه سخن این که روایات مربوط به محبت زنان را می توان با دو هدف ترک رهبانیت و طرد فرهنگ جاهلی تفسیر نمود. کوتاه سخن این که ازدواج های متعدد پیامبر(ص) یکی از عوامل رشد و گسترش اسلام در آن محیط به شمار می آمد و به ازدواج های پیامبر(ص) هدف سیاسی بخشید. با دقت در چند نکته، این سخن را بهتر می توان پذیرفت. در شرایط سخت و بحرانی، رسول خدا(ص) به ازدواج های متعدد روی آورد؛ به ویژه پس از جنگ احد که نتیجة آن برای مسلمانان بسیار ناگوار بود، پیامبر (ص) پس از این جنگ به چند ازدواج مبادرت کرد.پس از فتح مکه که نقطة پیروزی درخشان مسلمانان، بلکه نقطة عطفی در تاریخ صدر اسلام محسوب می شود، پیامبر اسلام(ص) دیگر ازدواج نکرد و آخرین ازدواج پیامبر(ص) در جریان عمرة القضا در سال هفتم هجری بود. رسول خدا (ص) تنها با زبان و گفتار مسلمانان را به این امر خدا پسندانه تشویق ننمود، بلکه در عمل نیز به تشویق مسلمانان اقدام نمود و خود در نگهداری از یتیمان و بیچارگان پیشگام شد و زنان بیوه و بی سرپرست و یتیم دار را با پیوند زناشویی به خانة خویش برد و در این کار برای دیگران الگوی پسندیده ای شد. این بهترین راه برای حل مشکل زنان محسوب می شد؛ چرا که زنان مؤمن بی سرپرست به حکم شرع مقدس اسلام، نمی توانستند به نکاح مردان کافر در آیند. و همچنین ماندن پیش خانوادة خود که کافر بودند، به مصلحت نبود.آری با دقت و تامل در فرهنگ آن عصر و ارزشهای اسلامی، پیامبر(ص) بهترین راه حل ممکن را برگزید؛ در حالی که دشمنان پیامبر (ص) به رهبری ابوسفیان، تلاش می کردند با طلاق دادن دختران رسول خدا (ص) مشکل اقتصادی پیامبر(ص) را بیشتر کنند، رسول خدا(ص) دختر بیوه ابوسفیان را به خانة خویش برد. گیورگیو دانشمند مسیحی می نویسد: محمد(ص) با جویریه ازدواج کرد؛ یارانش به این عمل با تعجب نگریستند و رفتار پیامبرشان را نپسندیدند، از فردای آن روز عده ای کم کم به اصل اقدام پی بردند و وقتی پیامبر(ص) یاران و جنگجویان را خواست و از آنان سؤال کرد که آیا روا می دانند که پدر زن رسول خدا (ص) برده باشد؟! سپس تمام افراد بنی مصطلق آزاد شدند. (سوره احزاب، آیه37) برخی زنانی که مسلمان بودند، به دلیل مرگ، شهادت یا ارتداد شوهران بی سرپرست می شدند و زندگی برای آنان بسیار مشکل بود و در وضع بسیار آشفته ای به سر می بردند، همانند ام حبیبه دختر ابوسفیان. رسول خدا(ص) وقتی از مشکل وی با خبر شد، با وساطت نجاشی پادشاه حبشه با وی ازدواج کرد و در حالی که مهریه دیگر زنان پیامبر چهارصد درهم مقرر شده بود، مهریة ام حبیبه را چهار صد دینار، یعنی ده برابر مهریه دیگر زنان قرار داد که این خود نشان می دهد که پبامبر (ص) می خواست با این ازدواج وی را نجات بدهد و از غلتیدن وی به دامن بستگان مشرک و کافر جلوگیری کند و از شدت نگرانی وی، از مصیبت های رسیده بکاهد. در اسلام پسرخوانده حکم پسر واقعی را نداردو زن پسرخوانده بر مرد محرم نیست، در حالی که در جاهلیت احکام پسر واقعی را به پسر خوانده سرایت می دادند و زن وی بر مرد محرم بود، اسلام این حکم را باطل کرد. (تفسیر المنار، ج4، ص370، به نقل از همسران رسول خدا(ص)، ص77) رسول خدا (ص) به دستور خداوند سبحان با زینب بنت جحش، همسر مطلقة زید بن حارثه پسر خواندة خود، ازدواج کرد تا مسلمانان به روشنی تمام بدانند که این حکم جاهلی باطل اعلام شده است؛ (تاریخ تمدن اسلام و عرب، ص 116 به بعد) چه بسا ممکن بود که اگر این ازدواج رخ نمی داد، زیدبن حارثه بعد از رحلت پیامبر(ص) به عنوان پسر پیامبر (ص) مطرح می شد و مسیر وراثت، امامت و خاندان پیامبر تغییر می کرد. ممکن بود که به زید بگویند تو وارث رسول خدا هستی و تو باید خلیفة مسلمانان بشوی یا خلافت حق تو است وبه هر کس می خواهی محول کن ویا... . از جمله فواید این ازدواج، افزون بر جلوگیری از خطر احتمالی مذکور این است که دو حکم و سنت جاهلی را باطل کرد؛ یکی حرمت ازدواج با همسر مطلقة پسرخوانده و دیگری سنت زشت شمردن ازدواج با همسر مطلقه یک غلام آزاد شده. کوتاه سخن این که ازدواج های پیامبر(ص) به دلایلی که ذکر شد، به هیچ عنوان جنبة خوش گذرانی و شیفتگی به جنس مخالف نداشت، بلکه آن حضرت ازاین ازدواج ها اهداف والایی را دنبال می کرد؛ برای نمونه: ـ ازدواج با خدیجه به دلیل آینده، ایمان و فداکاری خدیجه و بهترین ثمره، این پیوند وجود اطهر صدیقه کبری فاطمه زهرا(س) و بقای نسل آن حضرت از این طریق بود. ـ ازدواج با سوده دختر زمعه به دلیل رفع پریشانی و نجات وی از افتادن در دامن قبیله کافر، حفظ ایمان و رهایی از آزار خانواده مشرک.ـ ازدواج با عایشه به دلیل جلب توجه ابی بکر و تحکیم روابط با قبیله بزرگ تیم.ـ ازدواج با حفصه به دلیل وصلت با قبیله بزرگ عدی و رفع نگرانی عمر برای بی سرپرستی دخترش حفصه.ـ با زینب بنت خزیمه ، برای حفظ آبرو و مفتخر شدن وی به مقام ام المومنین؛ چرا که وی از زنان نیکوکار بود، به همین دلیل در جاهلیت وی را ام المساکین (مادر مسکینان). لقب داده بودند.ـ ازدواج با ام سلمه به منظور جبران زحمتهای وی و رفع نگرانی و سرپرستی از یتیمان او.ـ با زینب بنت ججش، به دلیل طرد و باطل کردن حکمی از احکام نادرست جاهلی، درباره زنان پسرخوانده.ـ با جویریه به دلیل تحکیم مبانی اسلام در قبیله بنی مصطلق، آزادی اسیران جنگی به صورت داوطلبانه و تعلیم این روش که می شود کنیز را آزاد کرد و سپس با وی ازدواج نمود. ـ با ام حبیبه دختر ابوسفیان، به جهت رفع پریشانی، سرپرستی و جلوگیری از غلتیدن وی در دامن خانواده مشرک و دشمن با مسلمانان و نیز هدف سیاسی کاستن از دشمنی آنان با مسلمانان.ـ هدف از ازدواج با صفیه به منظور نجات زن، وصلت با بنی اسراییل، تعلیم این روش که می توان کنیز را آزاد کرد و با وی ازدواج نمود و به گفتة رشید رضا، حکمت عمومی ازدواج های آن حضرت، براساس مصالح و حکمت هایی بود که در انجام ماموریت الهی به آنها نیازمند بود و اگر هدف عیش و نوش و شهوت رانی بود، همانند ملوک و سلاطین امرای جهان، به جای این همه زنان سالخورده و بیوه، از دختران دلربا و زیباروی اختیار می کرد. (تاریخ تمدن اسلام و عرب ، ص124( پرفسور آنه ماری شیمل می گوید: «اغلب فراموش می کنیم که محمد بیشترین بخش عمر خود را با یک همسر و آن هم با خدیجه ای بسر برد که 20 سال از او بزرگتر بود.» هم او می گوید: «ازدواج های چند گانه پیامبر، نه تنها دلیل بر ضعف او در برابر نفس که نشانه فطرت سروری اوست پیامبر قدیسی نیست که از دنیا کنار گرفته باشد محمد بدین طریق زندگی دنیوی را قداست بخشید.». موفق باشید
3832
متن پرسش
با سلام چرا امام میل به ادامه جنگ داشتند و قطعنامه را تعبیر به جام زهر کردند در حالی که خسارات جنگ زیاد داشت می شد به عبارت دیگر امام از ادامه ی جنگ چه می خواست؟
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: اگر جنگ با آن روحیه ای که حضرت امام دنبال می‌کردند ادامه پیدا می کرد، ما امروز یکی از ابرقدرت‌های دنیا بودیم و این‌طور نبود که دلار ارزش پول ما را تعیین کند. موفق باشید
297

بدون عنوانبازدید:

متن پرسش
با سلام و عرض ادب. با توجه به سخنان شما بی توجهی به علوم مهندسی چند وقتی است که مرا از کار و رشته تخصصی ام متنفر کرده است و با اکراه به کار خود ادامه می دهم و پروژه های کاری را پیش می برم به طوری که حتی در کسب درآمد من تاثیر شدید گذاشته است از یک طرف توجیهی می آید که همه این ها پوچ است و علم نیست و توی برزخ پاک می شود و برو بچسب به خواندن و درک مطالب دینی که خدا روزی عالم را تضمین کرده است و از طرف دیگر توجیهی است که باید برای رفاه خانواده ام تلاش کنم و نمی توانم سر این موضوع پا روی آنها بگذارم و بگم از این به بعد دیگر آن رفاه نسبی سابق را نخواهید داشت و با خود می گویم اگر علوم مهندسی خوب بود شما زمین شناسی را رها نمی کردید و به امورات دیگر بپردازید. مجددا از طرف دیگر می گویم پس این همه وقتی که صرف تحقیق کردم چه می شود این همه درس و علاقه ای که صرف شد چه؟ اصلا شاید من باید این راه را بروم که در دنیای اسلام چیزی را ابداع کنم که باعث قدرتمند شدن اسلام شود و ..... خلاصه جنگ سختی در درون من به راه افتاده است؟ لطفا جوابی برای سوالات بالا بدهید که بنده آنها را به عقل یا وهم خود بدهم با تشکر
متن پاسخ
باسمه تعالی علیکم السلام اولا: همان طور که متوجه شده‌اید بالاخره ما باید یک کسب شرافت‌مندانه ای داشته باشیم و از این جهت به ما فرموده‌اند: کسب در آمد برای راحتی خانواده مثل مجاهده در راه خداست. ثانیا: ما فعلا در دوران گذار هستیم، یعنی باید سوار تکنولوژی غربی باشیم تا آرام، آرام بتوانیم آن‌چه مربوط به فرهنگ دینی است جایگزین آن نماییم. ثالثا: چه اشکال دارد که در کنار مطالعات معرفتی و دینی، کارتان را ادامه دهید و منتظر باشیدتا اگر خدا شرایطی فراهم کرد که تحقیقات شما در راستای ایجاد زمینه جهت تمدن اسلامی بود، آگاهانه وارد شرایط جدید گردید.انشاء الله موفق باشید
13212
متن پرسش
باسمه تعالی: سلام علیکم: به اطلاع جنابعالی می‌رسانم آقای سید عبدالجواد موسوی در رابطه با مسائل اخیر نسبت به توافق‌نامه که دکتر داوری اظهار نظر فرمودند، نامه‌ای را به آقای دکتر نوشته‌اند و آقای دکتر داوری به طور نسبتاً مفصل نکاتی را متذکر شده‌اند. از آن‌جایی که نظر جنابعالی و دقت‌هایی که نسبت به اندیشه‌ی جناب آقای دکتر داوری دارید؛ نامه‌ی آقای موسوی و جواب آقای دکتر داوری را خدمتتان ارسال می‌دارم. به امید آن‌که جنابعالی با نظریات خود مسائل را بیش از پیش برای ما روشن بفرمایید. 1- نامه‌ی آقای موسوی: دریغ که خواستن توانستن نیست چهارشنبه، 24 تیر استاد و سرور بزرگوارم حضرت رضا داوری اردکانی1394 سلام و درود! هفته پیش سالروز تولدتان بود، عذر تقصیر مرا بپذیرید بابت فراموشی سالروز تولدتان. گفتم جبران مافات کنم و علاوه بر تبریک رسانه ای پرسش هایی را مطرح کنم تا باز هم بدین بهانه خوشه چین خرمن معرفتتان شوم. و نه تنها من که مخاطبان عزیز «کرگدن نامه» پاسخ های احتمالی شما را بخوانند و در میانه این همه هیاهویِ رسانه ای چیزهایی بیاموزند. شما هم خوب می دانید که تبریک و تولد و این حرف ها بهانه است. نه شما به این مناسبات روزمره و بازی های کودکانه دلخوشید و نه من خیلی با این مناسبات نسبتی دارم. نسبت ما با شما نسبت شاگرد و استادی است. و اگر جسارت نباشد باید بگویم فراتر از استاد و شاگردی. من هیچ وقت در کلاس های درس شما حاضر نبوده ام اما اگر حقیقتِ شاگردی را آموختن بدانیم از شما بسیار آموخته ام. این از شاگردی. اما وقتی می گویم فراتر از شاگردی، یعنی آنچه از شما به ما رسیده است چیزی ورای دانش معمول و مرسوم است. پیشتر در نامه ای به شما نوشته بودم که زنده بودنم را مدیون شما هستم. دوستانی که از نسبت من با اندیشه های شما چندان مطلع نبودند و فقط از اظهار لطف شما به این بنده کم ترین و میزان ارادت من به شما اطلاع داشتند این سخن را اغراق فرض کردند و بعضی هاشان به حساب تعارفات شاعرانه گذاشتند. اما من چیزی جز حقیقت بر زبان نیاوردم و در این جا مجبورم توضیحاتی را عرض کنم که البته بی ارتباط با پرسش هایی که می خواهم طرح کنم نیست. شما را به محافظه کاری می شناسند. تعبیر چندان جالبی نیست. در سرزمین ما البته. منتهی آن ها که با تفکر نسبتی دارند نیک می دانند محافظه کاری ملازم تفکر است. آن هم در سرزمینی که کتاب خواندن امری است نادر و آدمیان بر اساس شایعات قضاوت می شوند. خروار خروار هم که کتاب نوشته باشی عاقبت می گویند شنیدی فلانی چه کرد و چه گفت و چه خورد و ...الخ. و تازه این وضع خواص ماست. عوام کالانعام که تکلیفشان روشن است. طرف برداشته نوشته این ها - یعنی من و سید علی میرفتاح - احمدی نژادی هستیم و شاگرد رضا داوری که احمدی نژاد را سرِکار آورد. خُب، به چنین جانوری چه می توان گفت؟ و اصلاً باید چیزی گفت؟ آیا آن بزرگ که گفت: سخنی نیست که خاموشی از آن بهتر نیست نیست علمی که فراموشی از آن بهتر نیست از دست چنین موجوداتی به تنگ نیامده بود؟ در چنین سرزمینی باید هم شما را محافظه کار بنامند. این همان سرزمینی است که مردمانش تا شاعران و نویسندگانشان را هم چون مرغ نیم بسمل در خون خویش غلطان نبینند به حریّت آن ها اعتراف نخواهند کرد. و جالب این که خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنی شهدای خود را از یاد خواهند برد. شما در چنین زمینه و زمانه ای که گوش ها به شدت مستعد شنیدن مرده باد و زنده باد هستند و به چیزی جز جملات صریحی که تکلیف هرچیزی را مشخص کند رضایت نمی دهند به دشوارترینِ کارها که همانا پرسش و تامل در بدیهیات است روی آورده اید. جرمتان سنگین است و محافظه کار محترمانه ترین تعبیری است که به شما عطا شده و هیچ تناسبی با گناه بزرگی که از شما سرزده ندارد. این محافظه کاری البته علاوه بر این که شما را تا به امروز حفظ کرده و توانسته اید سخنان خلاف آمد عادت بسیاری را در لفافه ای از رندی و ادبیات و شاعرانگی و تجاهل العارف و فلسفه و پرسش هایی روشن تر از پاسخ، به گوش اهلش برسانید فواید دیگری هم داشته که از جمله آن ها یکیش زنده ماندن صاحب این قلم است. البته از منظر زن و فرزندم می گویم و اگر نه آن قدر مستغرق در نارسیسم نیستم که نفس کشیدن خودم را جزو فواید به حساب آورم. آدم پریشان احوال و دست و پاچلفتی ای که بعد از قریب به ربع قرن کار کردن هنوز هم در مناسبات ابتدایی زندگی اش لنگ می زند چه فایده ای می تواند برای کسی داشته باشد؟ آدمی که نوشته هایش حال مخاطبانش را خراب می کند و امیدواران را ناامید می کند و ناامیدان را به فکر مرگ می اندازد فایده اش کجا بوده؟ با این حال انصاف حکم می کند از طرف زن و فرزندم از شما سپاسگزار باشم. اگر نوشته های شما نبود قطعاً کار دست خودم می دادم. نفسِ تفکر آدمی را پریشان می کند اما در عینِ پریشانی جسارتِ کارهای متهورانه را از آدمی سلب می کند. تفکر با ساده انگاری و خود مهم پنداری و خودبنیادی در تعارض است. تفکر به آدمی می آموزد که برهم زدن مناسبات یک سیستم فاسد شاید کار چندان دشواری نباشد - که البته دشوار است و نیاز به فداکاری ها و جانفشانی های بسیار دارد - اما از آن دشوارتر بنانهادن یک سیستم عادلانه است و عدالت با هیاهو و انقلابی گری به معنای سیاسی اش دست نمی آید. این حرف ها معقول است و مخالفت با آن وجهی ندارد اما جانی که در سودای عدالت می سوزد و هر بیدادی، سرتا پایش را از خشم و غضب آکنده می کند نمی تواند با چنین حرف هایی آرام بگیرد. مگر این که گوشش مستعد شنیدنِ پرسش های شما باشد. پرسش هایی که حقیقتاً پای عمل را در آدمی سست می کند. البته این حرف را نباید با حرف آن بنده خدا که شما را به ضدیت با توسعه متهم می کرد و می گفت سخنان شما اراده را در آدمی تضعیف می کند و ما را از توسعه باز می دارد یکی دانست. حرف من چیز دیگری است. من می گویم پرسش های متعدد شما آن قدر آدمی را به تامل وامی دارد که دیگر نمی تواند خود را فعال مایشاء فرض کند و همین القایِ این نکته که خواستن همیشه توانستن نیست سبب می شود تا آدم های کله خری مثل من کمی آرام شوند. اگر نوشته های شما نبود بعید می دانم روح عصیانگری که می خواست هرجا که نشانی از ستم دید ستم و ستمگر را به آتش بکشد به روزنامه نگاری و شاعری اکتفا کند و با روزگار سفله پرور کنار بیاید و با خودش زمزمه کند: اگر دوران به نامردان بماند نشینم تا دگر دوران بگردد پرسش آدمی را از قضاوت دور می کند و دور شدن از قضاوت یعنی از ایدئولوژی و جمود و تعصب فاصله گرفتن. این ها را خوب می دانم و لالایی خواندنم هم بد نیست اما متاسفانه گاهی اوضاع طوری می شود که این لالایی ها کارآیی شان را از دست می دهند و خواب برای مدت های مدید از دیده پریشان من می گریزند. مدام با خودم می گویم: دریغ که خواستن توانستن نیست، که آرزوهای بزرگ برنیمکت پارک ها موسپید کرده اند، که شکوه مندترینِ خدایان، پس از شکست در میدان، به هیئت پوستری ارزان درآمدند، و به انتظار ترحم عابران، در حاشیه خیابان نشستند، تا همگان دریابند: جهان دست کم از سپیده دمِ نوزدهم سالِ چهلم هجری، شوخی چندش آوری است، که فقط احمق ها از پایان آن می هراسند. اما طبع و طبیعتِ سرکش با این حرف ها رام و آرام نمی شود. دستِ خودِ آدم که نیست. گلِ بعضی ها را این جوری سرشته اند. بعضی ها ذاتاً و مادرزاد خونسرد و آرامند و بعضی ها خونگرم و آتشین مزاج. طبع و طبیعت را که نمی توان با نوشته و سخن و پرسش و دانش تغییر داد. می توان؟ نمی توان، اما در نوشته ها و سخنان شما چیزی بود که توانست دستِ کم آشوبی را که معلوم نبود چه فرجامی پیدا خواهد کرد رام کند و به آن شکل بدهد. با این حال هنوز هم کافی است مدتی از سر اضطرار از شما و نوشته هایتان فاصله بگیرم تا زنجیر پاره کنم و از بنِ جان عربده برآورم: من نه آنم که زبونی کشم از چرخ و فلک چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد خودم هم مانده ام بین این سرکشی و جنون با آرامش و تعقلی که در شما و نوشته هایتان وجود دارد چه نسبتی است؟ چطور آدمیزاد می تواند در درونش با «ارنستو چه گوارا» و دکتر رضاداوری اردکانی به آشتی برسد؟ شما چطور توانستید؟ می دانم که شما نیز «چه گوارا» را دوست می دارید، پرسشم این است که چطور می توان به چنین منزلی رسید؟ من برای خودم توجیه دارم. در عالم شاعری خیلی از چیزهای به ظاهر متنافر می توانند با یکدیگر جمع شوند. منظورم از جمع شدن صرفا دوست داشتن این و آن و یا پوستر یک انقلابی را در کنار عکسی از یک فیلسوف قرار دادن نیست. شاعران به تعبیر «بیدل دهلوی» می توانند صلح کل عالم اضداد واقع شوند. در جانِ یک شاعر هم می تواند یک انقلابی جهان آشوب آرژانتینی نفس بکشد و هم یک پیرمرد متفکرِ بی آزارِ یزدی. اما در جانِ یک فیلسوف چطور؟ آیا او نیز می تواند همان اندازه که دکتر علی شریعتی را احترام می کند و عدالتخواهی اش را ارج می نهد مارتین هایدگر را قدر بگذارد و تأملات فلسفی اش را عمیقاً مورد توجه قرار دهد؟ به تعبیری دقیق تر می خواهم بپرسم بین عدالتخواهی و تفکر چگونه می توان نسبتی برقرار کرد؟ چگونه می توان هم در آیینه نگریست و شرمنده نشد که چرا در مقابل فلان ستم آشکار سکوت کرده ای و هم در عین حال از فعلِ شتابزده و دور از خرد فاصله گرفت؟ چطور می توان حق عدالتخواهی و تفکر را به یک اندازه ادا کرد؟ آیا اکتفا کردن به تفکر و اهمیت دادن به تفکر گاهی توجیه عافیت طلبی نیست؟ کسی می گفت دکتر داوری گاه ساده ترین مسائل را چنان بغرنج و فلسفی جلوه می دهد که تو را وا می دارد از خیر حل مسئله بگذری. مثال هم می زد که چرا دکتر چیزی درباره اختلاس های نجومی نمی گوید و یا اگر هم می گوید جوری می گوید که چیزی دستگیر کسی نمی شود. خُب معلوم است که دزدی بد است و باید زد دخلِ کسی را که به بیت المال دست اندازی می کند آورد تا دیگر کسی هوس چنین غلط کاری هایی به سرش نزند. همین چین را ببین که چه قدر در مبارزه با فساد دولتی خوب عمل می کند حالا اگر قرار بود آن ها به حرف دکتر داوری گوش کنند وضعیت چه می شد؟ من به قدر وسعِ خودم پاسخ آن بنده خدا را دادم اما شنیدنِ پاسخ شما لطف و ملاحت دیگری دارد و بدون شک با خرد و حکمت نزدیکی بیشتر. ما از شما خیلی چیزها آموختیم. نه تنها در حوزه مباحث نظری که در رفتار و منش و خلق و خوی نیز از شما به قدر استعداد خود آموختیم. شما البته هیچ وقت قصد آموزش نداشتید. اهل موعظه و پند و اندرز هم نبودید. با مرید و مراد بازی هم یکسره بیگانه بودید اما همین بی غرضی شما که اصل و اساس تفکر است به ما چیزهای بسیاری آموخت. آقای دکتر! می خواهم پایان این نوشته را با خاطره ای تمام کنم. خاطره ای که نمی دانم شما آن را به یاد دارید یا نه. احتمال می دهم در خاطر نداشته باشید یا اگر هم در حافظه شما چیزی ثبت شده باشد مغشوش و نامنظم باشد. من اما به دلیل اهمیتی که این خاطره برایم داشت و دارد آن را به خوبی ثبت و ضبط کرده ام و در اثبات بزرگواری و کرامت شما آن را برای بسیاری تعریف کرده ام. امیدوارم این خاطره حسن ختامی بر این نامه باشد: زمستانِ بیست سالِ پیش، من و اخوی - آسید عبدالرضا - برای کاری به خیابان ولی عصر رفته بودیم. بنده خدایی که ما با او کار داشتیم در محل کارش حضور نداشت و گفتند یک ساعت دیگر بیایید. زمستان بود و برف سنگینی هم یکی دو روز قبل باریده بود. گمانم آن روزها در «درکه» زندگی می کردیم. در آن یک ساعت، خانه که نمی توانستیم برویم. باید یک جوری سر خودمان را گرم می کردیم. راه افتادیم به قصد پرسه زنی در خیابان که ناگهان چشممان خورد به تابلویِ مجله نامه فرهنگ. مجله ای که ما جزو مشتریانِ دائمش بودیم و سرمقاله های شما را همیشه اول از همه می خواندیم. گفتیم برویم سری به دفتر مجله بزنیم شاید دکتر داوری بود و این یک ساعت را یک جوری سرگرم شدیم. من آن روزها بیست و یک ساله بودم و رضا هفده ساله. آن روزها ما در مطبوعات یادداشت هم می نوشتیم و راه به راه به تقلید از بعضی از بزرگ ترها به مقالات شما استناد می کردیم و اظهار فضل می کردیم که: به قول استاد و سرورم دکتر رضا داوری... خلاصه این که اوضاعی بود. در خیالات خودمان با شما کلی رفاقت داشتیم و خیالمان بود که شما هم پیگیر مطالب مایید. بله، سرمان را انداختیم پایین و آمدیم داخل دفتر مجله. منشی شما خیلی محترمانه پرسید: بفرمایید؟ امرتون؟ گفتیم آمدیم آقای دکتر را ببینیم. گفت: وقت قبلی داشتید؟ذگفتیم نه. گفت: ببخشید نسبتتون با آقای دکتر چیه؟ گفتیم مزاحم هستیم. بفرمایید دو نفر مزاحم. خنده اش گرفت و حرف ما را به حساب خیلی خودمانی بودنمان با رئیسش گذاشت. بنده خدا احتمالا فکر کرد ما با شما فامیلیم. وقتی داشت می رفت به سمت دفتر سردبیری گفت: بگم برای چه کاری اومدین؟ گفتیم بفرمایید برای مزاحمت. باز هم خندید. خیلی زود شما بیرون آمدید. با ما دست دادید و داخل اتاق شدیم. وقتی با هم دست می دادیم هردومان گفتیم موسوی هستم. فرمودید متاسفانه به جا نمی آرم. من گفتم یعنی معرف حضور نیستیم؟ معنی اش این بود که یعنی مرد حسابی تو ما را که این قدر معروفیم نمی شناسی؟ که گفتید متاسفانه توفیق نداشتم. نشستیم. خیلی بچه سال بودیم و تعجب شما را برانگیخته بودیم. مقداری میوه روی میز بود. تعارف کردید که از خودتان پذیرایی کنید. لحظاتی گذشت و شما احساس کردید ما قدری معذبیم. به ما نگاهی کردید و ما گفتیم خیلی ارادت داریم آقای دکتر. گفتید قربان شما. دوباره گفتیم ما شما را خیلی دوست داریم. گفتید محبت دارید. گفتیم آقا ما اصلا یه رقم دیگه شما رو دوست داریم. گفتید بزرگوارید، لطف دارید. برای این که پایان بدهید به این عرضِ ارادت های عجیب و غریب، گفتید: دانشجویید. گفتیم نه. گفتید طلبه اید گفتیم نه. گفتید فلسفه خوانده اید گفتیم نه. تابلو بود که نمی دانیم چه بگوییم. یک دفعه من گفتم آقای دکتر! گلابی می خوری؟ فکر کردید حرفم را درست متوجه نشده اید. گفتید بله؟ گفتم گلابی. گلابی می خورید؟ با خنده گفتید متوجه منظورتان نمی شوم. گفتم پس حکایتش را نشنیده اید. گفتید نه، اگر بگویید ممنون می شوم. گفتم: روزی یک دهاتی که ما باشیم رفت شهر. شب که به خانه آمد پدر و مادرش گفتند کجا رفتی. گفت رفتم مسجد جامع. گفتند شیخ را هم دیدی؟ گفت بله دیدم. گفتند با شیخ گپ هم زدی؟ گفت نه. گفتند یعنی چه؟ آدم وقتی شیخ را می بیند با او گپ می زند، پس تو اصلا چرا این همه راه رفتی شهر. دهاتی فردا پاشد رفت شهر. وارد مسجد جامع که شد دید همه بزرگان در صدر مجلس نشسته اند و شیخ هم در میانه. مستقیم رفت و کنار دست شیخ خودش را جا داد. مردم هم مثل منشی شما فکر کردند حتما این بابا خیلی به شیخ نزدیک است که اینطور صمیمانه رفته کنار دست او. شیخ هم که مثل شما نجیب بود به دهاتی لبخند زد. دهاتی سر بیخ گوش شیخ آورد و گفت: آشیخ گلابی می خوری؟ شیخ گفت آری، داری؟ دهاتی گفت: نه. شیخ گفت پس چه می گویی؟ دهاتی گفت: هیچ چی، همین جوری، گپ می زنیم. حالا حکایت ما و شماست. شما شیخید و ما آن دهاتی که فقط آمده ایم با شما گپ بزنیم و حرف خاصی هم برای گفتن نداریم. خندیدید. یخمان که واشد بی مقدمه گفتیم نظرتان درباره داریوش شایگان چیست؟ آیا حرف های اخیرش را شنیده اید؟ با صبوری توضیحاتی دادید، مفصل. بعد گفتیم نظرتان درباره سید حسین نصر چیست؟ هنوز هم آثارشان را پی گیری می کنید؟ باز هم صبورانه توضیح دادید. کم کم ما لم داده بودیم و آبدارچی چای می آورد و ما فقط اسم می گفتیم: داریوش آشوری. شما توضیح می دادید. باقر پرهام. شما توضیح می دادید. جلال آل احمد. شما توضیح می دادید. سید احمد فردید. شما توضیح می دادید. هر چه اسم بلد بودیم رو کردیم و شما صبورانه حرف می زدید و پاسخ می دادید. فکر کنم یک ساعتمان تمام شد. خواستیم عزم رفتن کنیم که شما گفتید همش من حرف زدم شما چیزی بگویید. گفتیم که نویسنده ایم. سراغ گرفتید که چه می نویسیم و کجا؟ که گفتیم. من پیشنهاد کردم رضا شعر بخواند. وقتی فهمیدید با شعر سر و کار داریم خیلی خوشحال شدید و گفتید هردوتان بخوانید. من گفتم سال هاست به یمن خواندن کتاب شاعران در زمانه عسرت شما طبعم خشکیده اما رضا چون هنوز این کتاب را نخوانده شعر می گوید و انصافا هم خوب شعر می گوید. و رضا خواند. مطلع غزلش این بود: تیغی است تیغ قهر که آن را نیام نیست صد زخم خورده ایم و یکی التیام نیست شما سرتان را انداخته بودید پایین و با دقت گوش می دادید تا رسید به این بیت: خورشید چون در آینه جان غروب کرد دریافتم که سایه حق مستدام نیست انگار صاعقه خورده باشید سر بلند کردید و گفتید یک بار دیگر. رضا تکرار کرد و من برقی را که در چشمانتان درخشیدن گرفت دیدم. شعر که تمام شد لحظاتی سکوت کردید و بعد گفتید یک چیزهایی در این عالم هست که فقط شاعران می توانند آن را بر زبان بیاورند. غزل شما غزل خوب و محکمی بود اما حرف هایی در آن بود که اهل نظر به آن می گویند خلاف آمد عادت. این حرف ها شعر شما را متمایز می کرد. بعد هم برای ما آرزوی توفیق کردید و طوری ما را بدرقه کردید که تعجب خانم منشی دوچندان شد. موقع خدا حافظی هم گفتید ما در آینده دوستانِ خوبی برای هم خواهیم شد. از دفتر مجله که بیرون زدیم خیلی خندیدیم. خیلی. خودمان را از فشار خنده کتک می زدیم و ملت تماشایمان می کردند. خنده هایمان که تمام شد... فکر نمی کنم این خاطره نیاز به نتیجه گیری داشته باشد. با عشق و ادب و خاکساری. شاگرد گستاخ شما «سید عبدالجواد موسوی» 2- جواب آقای دکتر داوری اگر دخالت نکردن در سیاست محافظه کاری باشد من محافظه کارم. دوست عزیز گرانمایه نامه سراسر صفا و مهر و دوستی شما را خواندم. شما در عالم وداد حق دارید که در مورد من و نسبتی که میان من و شماست هر طور می خواهید، فکر کنید. اما من و شما در سال و ماه و روز معیّن با هم آشنا نشده ایم که این آشنایی در زندگی شما دگرگونی ایجاد کرده باشد ما از ازل و همیشه با هم دوست بوده ایم. مردمان با دوستی و دشمنی به دنیا می آیند. «نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود / زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت» هر یک از ما گوشی داریم که به روی هر سخنی باز نیست و هر سخن را نمی شنود این گوش منتظر شنیدن سخن هایی است که شاید بدرستی نداند که چیستند اما وقتی می شنود احساس می کند که انتظار شنیدنش را داشته است. شما در نامه خود مسائل مهمی را مطرح کرده اید که مهمترینش نسبت میان عدالت و تفکر است من نمی توانم این نسبت را روشن کنم اما نکاتی درباره آن خواهم گفت. اما پیش از آن باید به بعضی مطالب جزیی اشاره کنیم نوشته بودید که کسانی می گویند حرفهای من مبهم است و بوی یأس می دهد. وقتی گوش آنها منتظر و پذیرای سخن دیگری است. طبیعی است که به سخن متعلق به ساخت دوم وجود آدمی اعتنا نکنند ولی چنانکه می دانید و اشاره کرده اید من سخن مورد قبول آنها و استعداد گوششان را خوار نمی شمرم و آنها را در مرتبه و جایگاه مناسبش قرار می دهیم شما در یک یادداشت نوشته بودید به دلواپسان بد نگوییم. وقتی آن را خواندم احساس کردم که گفته و نوشته خود را می خوانم نه اینکه من با دلواپسان سرموافقت داشته باشم بلکه بعضی حرف هایشان و مخصوصاً گفتارهایی را که در پرستش و تقدیس تکنیک می‌گویند و می خواهند با غنی سازی اورانیوم همه مسائل عالم و آدم تا پنج میلیون سال دیگر را حل کنند مایه نگرانی می دانم. در این باره اندکی توضیح خواهم داد. قصدم از توضیح اقناع هیچکس نیست زیرا می دانم که فهم آنچه می گویم در فهم همگانی نمی گنجد و کسانی آن را درمی یابند که اندکی با عقل تجدد آشنا باشند و نسبت زمان و مردم زمان را با تکنیک بدانند. در جهان توسعه نیافته کنونی این آشنایی و دانایی بسیار دشوار بدست می آید زیرا گردش چرخ جهان بر مدار اعتدال و هماهنگی انسان با جهان خویش و توطن در آن نیست و در این بی اعتدالی و دوری از وطن است که نه فقط دست یازیدن بهر وسیله ای برای رسیدن به هدف مباح می شود بلکه شاید این وسایل صفت قدسی پیدا کنند این خروج از اعتدال هرچند که ممکن است آثار و پیامدهای خطرناک داشته باشد با انحراف اخلاقی نباید اشتباه شود گناهش را هم بگردن اشخاص نباید انداخت. افراط و تفریط اختصاص به مردم و قوم خاص در این یا آن زمان ندارد. اصلاً تاریخ بشر هرگز تاریخ عدل و اعتدال نبوده است ولی عدل و زمان همیشه بهم بسته بوده اند. آدمیان در سر سویدای خود با عدل آشنایی داشته و همواره جویای آن بوده اند. اگر بشر نسبتی با عدل و اعتدال نداشت و هر وقت از آن دور می شد احساس غربت نمی کرد طومار وجودش در هم می پیچید ما هم همه مثل فرهاد نظامی (فرهاد شیرین) اهل دار ملک آشنایی هستیم و شاید هیچ موجود دیگری به این ملک تعلق نداشته باشد. این قبیل معانی را با زبان منطق نمی توان بیان کرد. پس آن را از زبان شاعر بشنویم: «نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل / آنچه در سر سویدای بنی آدم از اوست» با این صفت است که آدمی در پی نظم و عدل می رود و می کوشد در جایی از راهی که می رود آن را برقرار سازد. اما راه عدل و اعتدال راه هموار و سهل العبور نیست و رهروانش مدام به این سو و آن سو مایل می شوند. به این جهت راه های افراط و تفریط بسیار است و روندگان آن راه ها هم بسیارند ولی همه در هر راه که باشند راه خود را راه عدل و اعتدال می‌دانند زیرا در ابتدا مقصدشان عدل بوده است. چگونه می توان راه افراط و تفریط را از عدل و اعتدال تشخیص داد هیچ ملاک دقیقی که همواره مورد اتفاق همه باشد وجود ندارد. مع هذا چون ظلم و افراط و تفریط جانها را تیره می کند مردمان ظلم و نبود عدل را در وجود خود و در نسبت با دیگران کم و بیش احساس می کنند. یک ملاک بالنسبه عمومی و قابل بحث و رد و قبول اما سلبی اینست که مقصد راه اعتدال من و ما نیستیم بلکه حق و راستی است رهروان راه عدل، همه حق را از آن خود نمی دانند و با تلخی و ترشرویی سخن نمی گویند و رفتار نمی کنند و تقوی و صلاح و دینداری و آزادی و حقوق بشر و . . . را پوشش دروغ و بهتان و ناسزاگویی و فریب نمی کنند و . . . پس آنان که فقط خود را حق می دانند و می پندارند که دیگران هرکه باشند باید از آنان پیروی کنند و اگر نگنند گمراه و مطرودند با حق و اعتدال میانه ای ندارند. در دهه های اخیر جهان به سرعت بسوی افراط و تفریط می رود. در کشور ما هم افراط و تفریط کم نیست در این شرایط هرچه بتواند میل به سوی افراط و تفریط را مهار کنند مغتنم است چنانکه می توانیم امیدوار باشیم که یکی از آثار خوب مذاکرات هسته ای کند شدن شدت افراط و تفریط و توقف یا کند شدن گسترش دامنه آن باشد و شاید دلیل عمده مخالفت بعضی کسان و گروهها با مذاکرات و توافق نیز ناظر به همین اثر و نتیجه باشد. نوشته بودید که کسانی مرا به محافظه کاری منسوب می کنند محافظه کار خواندن من مثل اینست که بگویند فلان کس روزنامه نگار خوبی نیست زیرا ویولون زدن نمی داند! ما نقد را نمی شناسیم و تشخیص نمی دهیم. ما می پنداریم نقد همان اعتراض و مخالفت است و چه بهتر که اعتراض و مخالفت هرچه شدیدتر و صریح تر و با لحن قدح و تقبیح در صورت ناسازاگویی باشد. من بیست سال اخیر همه سرمایه ناچیزی را که در طی شصت سال شب و روز بدون تعطیل در فلسفه آموخته ام، راهنمای نقد وضع تاریخی و فرهنگی و علمی و سیاسی کشور کرده ام البته در این نقد نه با سیاستی مخالفت کرده ام و نه به یک گروه سیاسی پیوسته ام من وضع کشور را نقد کرده ام و در بند موافقت و مخالفت نبوده ام هرچند که گاهی در این نقد عیب یک سیاست و حسن سیاست دیگر نیز کم و بیش ظاهر می‌شده است من حتی وقتی از ترافیک و ورزش و بوروکراسی می گویم به رسم و روال عادی و رسمی امور کاری ندارم و سخن کارشناسان نمی گویم بلکه در جستجوی خرد در کار و بار اهل این امورم و متأسفانه هرچه می کوشم معنی بعضی تصمیم ها و اقدامها را نمی فهمم ولی عرف غالب دلبسته مخالفت و موافقت است و نقد شرایط و امکانها را دوست نمی دارد بلکه می گوید باید به صراحت موافق و مخالف بود یا رد و اثبات کرد. به نظر من کاری که نقد می کند از مخالفت و موافقت بر نمی آید. مخالفت و موافقت سیاسی جای خود دارد اما در ارزیابی آن باید احتیاط کرد و توجه داشت که سیاست رسمی از حد عقل مشترک و آراء همگانی تجاوز نمی کند و اثرش هرچه باشد با نقد قابل قیاس نیست بنظر من تمام عظمت تاریخ تجدد غربی به نقد وابسته بوده است در این تاریخ جنگ و خصومت و مخالفت و موافقت و . . . بوده است اما با مخالفت ها و موافقت های سیاسی بسط نیافته است. تاریخ اسلامی ما هم تاریخ فکر و نظر و علم است در سالهای اخیر کتابهای خوب در فلسفه و سیاست و درباره نقد ترجمه و نوشته شده است. من هم از بعضی از آنها بهره برده ام اما آنها گزارش نقد یا علم نقد است نه نقادی ما هنوز نقد نداریم و طالب آن هم نیستیم حتی در مورد کتاب خوب و بد هم با ملاک عقل مشترک حکم می کنیم اگر اکنون ادعا کنم که در میان همه نویسندگان کتابهای خوب و بد و اصحاب نزاع و جدل سیاسی هیچکس وضع تاریخ کنونی را مثل من و به اندازه من نقد نکرده است چه می گویید؟ می دانم که ابتدا تعجب می کنید زیرا هرگز چنین دعویه ها و داعیه هایی از من نشنیده اید. اگر کسانی بگویند چه فایده که نقدهایت را به چیزی نگرفته اند و منشاء اثر نبوده است می گویم این امر به من ربطی ندارد من در حدی که می توانسته ام بدون ملاحظه سود و زیان و فارغ از سودای سیاست به وظیفه خود عمل کرده ام اگر می گویند حتماً باید سیاسی باشی و با سیاستی مخالفت یا موافقت کنی عرض می کنم که من توانایی این کار را ندارم و نمی دانم چرا باید به این قبیل دستورالعمل ها عمل کنیم. وجه دیگر قضیه را هم بگویم. اگر دخالت نکردن در سیاست محافظه کاری باشد من محافظه کارم یا شاید فلسفه با ملاحظه کاری سیاسی مناسبت و ملازمتی داشته باشد چنانکه فیلسوفان مارکسیست هم که در طی یکصدسال اخیر تعدادشان اندک نبوده است حتی اگر مثل آلتوسر عضو رسمی حزب کمونیست بوده اند کمتر در کار مبارزه وارد شده اند فلسفه هرچه باشد، با شک و احتیاط ملازمت دارد. نکته ای که مخصوصاً باید به آن توجه شود اینست که فلسفه و سیاست در یک سطح نیستند و حتی اگر در یک سطح بودند با ملاک یکی درباره دیگری نمی بایست حکم شود. هیچ سیاستمداری را از بابت بستگیش به یک فلسفه نمی توان ملامت یا تحسین کرد و فلسفه را نمی توان با موازین و ملاکهای سیاسی سنجید. اینکه مثلاً در کشور ما درباره همه چیز و همه کس یا ملاک سیاسی حکم می کنند شاید نشانه یک ساحتی بودن و ندانستن قدر دانایی و تفکر باشد. البته این حکم استثنایی دارد اشخاص با کارهایی که می کنند شناخته می شوند و باید با نظر به آن کارها درباره شان حکم کرد ولی وقتی حکم عام گفتن زنده باد و مرده باد می شود فلسفه دیگر جایی ندارد درست است که ما این سیاست بینی را از اروپا آموخته ایم ولی در این راه از استاد پیش افتاده ایم در اروپای امروز وقتی کسی مثلاً آثار مرلوپونتی را می خواند با این ملاک که او زمانی به حزب کمونیست وابسته بوده است درباره اش حکم نمی کند. اگر در کار سیاست این شخص است که عمل می کند و مسئول عمل خویش است در فلسفه شخص صرفاً سخنگوست. اهل سیاست باید پاسخگوی اعمال و تصمیم های خود در برابر کشور و مردم باشند ولی مردم فیلسوف را مواخذه نمی کنند زیرا مسئولیتی به عهده او نگذاشته اند. آنها آزادند که به گفتار و سخن فلسفه مراجعه کنند یا به آن کاری نداشته باشند اما اگر آثار یک فیلسوف را خواندند و پسندیدند ضرورهً از موضع سیاسی او (اگر موضعی داشته باشد) دفاع نمی کنند یا بر عکس اگر فلسفه فیلسوف را نپسندیدند معلوم نیست که از حیث اخلاقی و سیاسی مردودش بدانند. این اشتباهات و خلط ها اختصاص به کشور و جامعه ما ندارد اما در جهان توسعه نیافته شایع تر و دامنه دارتر است. در این جهان فلسفه معمولاً به ایدئولوژی یا به پشتوانه آن تحویل می شود. در ایدئولوژی حکم کارها و بایدها و نبایدهای سیاسی معین است. اما کسی که اهل فلسفه است درباره اشخاص و کارها اگر حکمی بکند میزانش ایدئولوژی و حتی مشهورات اخلاقی نیست. یهودی بودن نه چیزی به مقام علمی و هنری و فلسفی انیشتین و کافکا و هوسرل می افزاید و نه چیزی از آن می کاهد البته حساب هنر و فلسفه از علم جداست. با انیشتین و کافکا (که دانشمند و نویسنده اند) بطور کلی نمی توان مخالف یا موافق بود اما آراء هوسرل یعنی مطالب فلسفه قابل بحث و چون و چراست مع هذا هیچ فیلسوفی هرچند به شدت با پدیدارشناسی هوسرل مخالف باشد عظمت تفکر فیلسوف آلمانی را نمی تواند منکر شود. لازم هم نیست با آراء جامعه شناسی وبر و دورکیم و زیمل یا پسیکانالیز فروید موافق باشیم تا قدر آنها را بزرگ بدانیم. نیما یوشیج علایق مارکسیست داشت ولی بسیاری از اهل ادب و شعر، او را بنیانگذار شعر نو فارسی می شناسند بی آنکه به عقاید سیاسیش کاری داشته باشند. درست بگویم این ما نیستیم که مقام شعر و هنر و شاعر و دانشمند و فیلسوف را معین می کنم. بلکه آنها چون در تاریخ پایدار می شوند ما نیز وجود تاریخی آنها را تصدیق می کنیم و اگر کسانی هم بهر ملاحظه ای از این تصدیق روبگردانند. تصدیق نکردنشان بی اثر و بیهوده است به یک شاعر یا نویسنده هرکس هرچه می خواهد بد بگوید. او حتی اگر ملاحظات اخلاقی را در نظر داشته باشد گوهر خود را به سنگ زده و کار بیهوده و بدکرده است. من قدر همه بزرگان علم و ادب و تفکر و سیاست را می دانم و حرمت آنان را رعایت می کنم ولی این صفت شخص من نیست، بلکه اثر فلسفه است. اینها را با مصلحت بینی های زندگی عادی و ملاحظه کاری سیاسی اشتباه نباید گرفت. اهل علم باید بکار خود مشغول باشند آنها وظیفه ندارند که هر روز اینجا و آنجا درکوچه و خیابان به تأیید و ردّ این یا آن سیاست بپردازند. قدری هم از مثالهایی که آورده اید بگویم. من به دکتر شریعتی احترام می کردم و احترام می کنم یکبار در سال 58 یا 59 در دانشکده فنی دانشگاه تهران درباره دکتر شریعتی سخن می گفتم از آثارش گفتم و به جزئیات آرائش نپرداختم. وقتی بیرون می آمدم طلبه جوانی آمد و گفت شما با دکتر مخالفید، گفتم مگر سخنم سراسر ادای احترام نبود گفت گفتید که لازم نیست من با همه گفته ها و نوشته های دکتر موافق باشم. پس لابد با بعضی از آنها موافق نیستید. هرچه برایش توضیح دادم حرف اولش را تکرار کرد. دیدم بحث با چنین کسی فایده ندارد گفتم من حرف دیگری ندارم. قدری اوقات تلخی کرد و رفت. اخیراً هم یکی از هم بندهای دکتر شریعتی در زندان از قول ایشان نقل کرده است که کتاب شاعران در زمانه عسرت را خوانده ام و نفهمیده ام که نویسنده چه گفته است یا داوری فصلی از کتاب کویر را نه اثر من بلکه ترجمه از یک نویسنده خارجی دانسته است در مورد اول حرفی نمی زنم زیرا بعضی دیگر از دوستان و همکاران من هم مطالب «شاعران در زمانه عسرت» نپسندیدند. چنانکه با نوشته های دیگر من هم میانه ای ندارند و کمتر آنها را خوانده اند ولی آنها دوستان منند و اگر بتوانم کتابها و نوشته هایشان را می خوانم و نقد می کنم در مورد کتاب کویر فکر می کنم اشتباهی روی داده باشد. من هرگز نگفته ام و فکر هم نکرده ام که مطالب کتاب کویر ترجمه باشد. دکتر شریعتی همان روزها که کتاب چاپ شده بود آن را به من داد و من دو شبی که در مشهد بودم آن را خواندم. دکتر شریعتی باید حرف دیگری زده باشد که با گذشت زمان در حافظه و زمینه ذهنی خاطره گو صورت دیگری یافته است. قبل از اینکه به منشاء اشتباه بپردازم پیشنهاد می کنم یکبار دیگر کتاب کویر را بخوانند تا دریابند که هیچ بخشی از آن نمی تواند ترجمه باشد. این قضیه و قصه ترجمه ربطی به کتاب کویر ندارد بلکه به مقدمه «فی النقد و الادب» باز می گردد. قضیه اینست که مرحوم دکتر ساعدی که مجله کوچک (از حیث حجم) نقد کتاب را چاپ می کرد ( و کاش امروز هم آن مجله کوچک یا نظایر آن چاپ می شد البته بعضی از نویسندگانش از دنیا رفته اند و بعضی دیگر مثل من در پایان عمر خود هستند. نمی دانم در این پنجاه سال در راه نقد چه پیشرفتی داشته ایم و به کجا رسیده ایم آنچه می دانم اینست که در آن زمان ملاک نظر و حکم یکسره سیاست نبود) از من خواست که چیزی درباره آن کتاب بنویسم. کتاب را چنانکه خود دکتر شریعتی می گفت آن را در زمانی که در دانشسرا یا در دانشکده ( تردید از من است) بوده ترجمه کرده است. بنظر من مطالب کتاب در حد اطلاعات دایره المعارفی بود اما از مقدمه کتاب ستایش کرده بودم. ساعدی عنوان مقاله را گذاشته بود «حیف مقدمه برای متن» من هم آن عنوان را نامناسب ندانستم. چنانکه یکی از نزدیکان دکتر شریعتی می گفت کسی به او گفته بود که نویسنده نقد، مقدمه را برگرفته از آثار نویسندگان غربی دانسته است. البته من از مقدمه با تحسین یادکرده بودم و وجهی نداشت که بگویم دکتر شریعتی آن را ترجمه کرده است. این سوء تفاهم خیلی زود رفع شد چنانکه پس از مدتی دکتر شریعتی را در مشهد دیدم هرچه خواستم درباره این سوء تفاهم بگویم نگذاشت چیزی بگویم. دوباره بگویم که به گمان من دکتر شریعتی حکایت این سوء تفاهم را باز می گفته و صاحب خاطره حکایت را شکایت تلقی کرده است. حتی اگر من دکتر شریعتی را از نزدیک نمی شناختم و با او مصاحبتی نداشتم چون در آثارش جوهری هست او را گرامی می دانم و نامش را به احترام می بردم ذکری هم ازچه گوارا کرده اید نمی دانم کجا و کی نوشته بودم که چه گوارا آخرین روشنفکر است و از این پس دیگر روشنفکر یا چریک می شود یا از روشنفکری روی می گرداند و بکار رسمی سیاست رو می کند و این پایان دوران روشنفکری است که مدتی قریب به یکصدسال طول کشید و در این مدت، روشنفکران در مرز میان هنر و فلسفه با سیاست ایستاده بودند و بهر دو سو نظر داشتند. آنها ناظران کار سیاست بودند و به سیاستمداران تذکر می دادند و گاهی بر سر آنان فریاد می زدند. اکنون سخن دیسکورس روشنفکری نه به زبان می آید و نه گوشها آماده شنیدن آنست زیرا تجدد میل به ادبار دارد و پاسخی روشنفکری نمی توان این سیر را تغییر داد. برگردیم به چه گوارا؛ راستی آیا فکر کرده اید که چرا و چه شد که آن مرد آرژانتینی با فیدل کاسترو نماند و نکوشید صورتی از عدالت موهوم را برقرار سازد. خیلی زود به مطلب اصلی نامه شما یعنی عدالت و تفکر رسیدیم. چه گوارا هر چه بود با تجربه کمون پاریس و بلشویسم لنین و استالین و لیبرال دموکراسی های زمان خود آشنایی داشت ولی مثل همه ما عدالت را گم کرده بود و راه می جست. گاهی این راه از همان قدم اول به مرگ می رسد. مرگ اختیاری دو چهره و وجه نزدیک بهم دارد یکی استقبال از نیستی است که چه گوارا آن را اختیار کرد و دیگر مواجهه با عدم و قرار گرفتن در برابر آیینه هستی. در این مواجهه و در همخانگی و همسایگی مرگ است که تفکر آشکار می شود. تفکر و مرگ و عدالت همخانه اند یعنی عدالت را در خانه مرگ باید جست و یافت. این یک امر اتفاقی نیست که آن بزرگ ملک عدالت که مولانا جلال الدین او را «ترازوی احد خو» «بل زبانه هر ترازو» خوانده است می گفت «انس من با مرگ از انس کودک شیرخواره به پستان مادر بیشتر است.» این انس با مرگ یاد عدم است. تفکر هم یاد است. ما یاد و یادگار و تاریخ و وقت داریم. ما با وقت داشتن و زیستن با یاد و یادگار توانسته ایم در زبان ( و نه با زبان) خوب را از بد و زیبا را از زشت و حق را از باطل و درست را از نادرست تمییز دهیم ولی قضیه در تاریخ صورت دیگری پیدا می کند چنانکه مثلاً اکنون همه خوب ها و زیباها و حق ها و درست های مشهور خود را داریم و هر چه را که غیر از آنهاست، بد و زشت و باطل و نادرست می انگاریم و می پنداریم که این تمییزها و تشخیص ها مطلق است و عقل و اخلاق و معرفت هم با آنها قوام می یابد. ما همه خود را مختار و آزاد می دانیم اما کمتر توجه داریم که ما از آغاز با اختیار بوده ایم نه اینکه اختیار امری زائد بر وجود و عادی شده در زندگی هرروزیمان باشد. ما این زندگی هرروزی را اختیار نکرده ایم بلکه در اختیار زندگی عادی و هرروزی خود هستیم و حتی اگر سودای عدالت داشته باشیم چه بسا که این عدالت اقتضای عقل مشترک و آراء همگانی باشد. چنانکه گروه های سیاسی با پیروی از ایدئولوژی های مدعی عدالت طبیعی کمتر به عدالت رسیده و گره از کارفروبسته جهان کنونی گشوده اند البته در نزاع های سیاسی همه را یکسان نباید دانست و با یک چوب نمی توان راند زیرا کسانی بیشتر و گروه هایی کمتر گرفتار اوهام و افراط و تفریطند مع هذا در ایدئولوژی های کنونی هیچ طرحی برای آینده وجود ندارد و نمی دانیم برای عدالت چه می توان کرد زیرا عدالت را گم کرده ایم و صاحبنظرانی هم که از عدالت گفته اند وجهی از عدالت و غالباً صورت رسمی آن را دیده و پذیرفته اند. اشاره ای به تاریخ عدالت این معنی را روشن می کند. در دین و اعتقاد دینی عدالت اسم و صفت خدا و جلوه ای از عالم قدس است. اگر اشعری گفت عدل فعل خداست و فعل خدا عدل است گزارشی از اندیشه دینی می داد. در پیش درآمد تاریخ فلسفه هراکلیتوس عدل را موافقت با لوگوس قانون وجود می دانست. اما افلاطون و ارسطو عدالت را تحقق عقل دانستند. مدینه عادله، که افلاطون طرح آن را درانداخت مدینه فیلسوف است و فیلسوف که با عقل جهان آشنا و با آن مضاهی شده است قوانین مدینه و سیاست را می یابد و وضع می کند. ارسطو عدل را حکم عقل عملی و پیروی از آن در روابط و مناسبات مدنی می دانست. در دوره اسلامی و در قرون وسطای مسیحی که دوران تلاقی اندیشه دینی با فلسفه بود مفهوم و معنی عدل در اخلاق و سیاست دامنه وسیع تری پیدا کرد تا آنجا که شیعیان و معتزلیان عدل را صفت الهی و اصل دین دانستند و وجود آن در اشخاص را ضامن روابط و مناسبات درست میان مردمان قرار دادند. نکته بسیار مهمی که هر چند مردمان به آن اعتقاد دارند و آن را بسیار به زبان می آورند، کمتر در باب آن می اندیشند اینست که موعود آخرالزمان (عج) وقتی می آید که جهان از ظلم و جور پر شده است و می آید تا جهان را پر از عدل و داد کند. او با دست خالی نمی آید که ظلم را از میان بردارد بلکه عدل را می آورد. زیرا با دفع ظلم و ظالم و به صرف آن عدل برقرار نمی شود. مگر نه اینکه کسانی به کرّات در تاریخ به نام عدل در برابر ظلم ایستاده و بساط ظلم موجود را برانداخته و صورت دیگری از ظلم و گاهی شبیه و نظیر آن را به جایش گذاشته اند. مارکس نه فقط شعار فراموش شده انقلاب فرانسه یعنی عدالت را زنده کرد بلکه طرحی درانداخت که گویی با آن می توان اساس ظلم را برانداخت ولی شوخی تاریخ این بود که پیروانش بدترین و زشت ترین ظلم را بجای ظلم حاکم گذاشتند و هرگز راضی نشدند که به این ظلم فجیع نامی جز عدل بدهند. آنها بعضی از ظالمان زمان را راندند ولی ظلم با از میان رفتن گروه ظالمان از میان نمی رود زیرا ظلم را ظالمان به جهان نیاورده اند که با دفع آنها از میان برود. اینها مظاهر ظلمند و تا عدل نیاید و نباشد، هستند و بر مردمان ستم می کنند. از این سخن نباید نفی مبارزه با ظلم و ظالم استنباط شود زیرا تأکیدش بر اهمیت فهم و درک عدالت است ولی عدل را به آسانی نمی توان شناخت و ما که گمان می کنیم آن را می شناسیم هر چه را که ضد و مخالف ظلم حاکم باشد عدل می پنداریم. این را هراکلیتوس می گفت که در زمان او عدل نام همسر زئوس (تمیس) و دختری به نام دیکه بود اما امروز دفترهای بزرگ پر از بحث های دور و دراز درباره عدل و عدالت داریم. نگاهمان به عدل هم به کلی متفاوت با نگاه متقدمان است تا آنجا که می توان گفت. در عالم جدید عدل ماهیت و معنی تازه ای پیدا کرده است. در دنیای قدیم عدل و داد کمتر در آگاهی مردمان وارد شده بود زیرا آن را قائم به اعتبار آدمی نمی دانستند (البته مضامین خودآگاهی دوره جدید هم خیلی زود صورت رسمی پیدا کرد و به حرف های عادی مبدل شد. تحول بزرگی که در دوره جدید در معنی عدالت پدید آمد تبدیل آن به یک امر صرفاً اعتباری بود. منشاء و مرجع این اعتبار هم قهراً می بایست انسان باشد. مع هذا نسبت عدالت با عقل و امر کلی به کلی قطع نشد قبلاً نیز اشاره شد که ما معمولاً با معنایی مبهم از عدالت آشنایی داریم زیرا همواره ناروایی و عدول و تجاوز از حد را در صورت های آشکارش می توانیم باز شناسیم و ظلم همین عدول و تجاوز است. مولای متقیان در خطبه خلافت پیمانی یاد کرد که خداوند از دانایان گرفته است که ظلم را نپذیرند و از مظلوم حمایت کنند یعنی این دانایانند که با عدل آشنایی دارند و ظلم را تشخیص می دهند و توانایی مقابله با آن را دارند. ظالمان همواره و همیشه ظلم خود را اگر نه عین عدل آن را امری موجه و به جا می دانسته اند زیرا برای حکومت ها ظلم امری عادی و چیزی نظیر حق حاکمان بود. اما اکنون در زمان ما حاکمان نه فقط ظلم را عدل و حق خود می دانند بلکه دیگران هم باید با بحث و درس و به عنوان نتیجه پژوهش به آنها بقبولانند که ظلم حاکمان عدل است. در این شرایط تشخیص عدل از ظلم و مقابله با ظلم و دفاع از مظلوم امر ساده ای نیست. یاد ظلم هایی که در یکصد سال اخیر زیر پرچم عدل و آزادی به مردم جهان شده است و می شود دل ها را پر از بیم و اندوه می کند. حکومت بی پروا به مردم می گوید که همه کارش بر وفق عدل و برای خدمت به مردم و تأمین مصالح کشور و حفظ اخلاق و فرهنگ است. صرفنظر از شاعران و فیلسوفان که زبان و سخن خاص دارند و اهل عمل نیستند مردم در برابر این داعیه چهار وضع می توانند داشته باشند. یکی اینکه بی تأمل حق را به حکومت بدهند و پشتیبان آن باشند. دوم نپذیرفتن دعوی حکومت و ظالم خواندن آن است. وضع سوم وضع گروهی است که عددشان هم کم نیست. این گروه کاری به سیاست و حکومت و عدل و ظلم ندارند و سرشان به کار خودشان است اما گروه چهارمی هم هستند یا می توانند باشند که حتی وقتی می بینند حکومت ظالم و دروغگو و متجاوز است نمی دانند عدل را در کجا جستجو کنند و چگونه به آن دست یابند. اینان چه باید بکنند؟ گروه های اول و دوم دشمن یکدیگرند و در بحبوحه دشمنی مجال تأمل در کار و بار مردم و کشور نیست یا این مجال کم است. هر یک از این دو گروه، گروه سوم را بالقوه و حتی گاهی بالفعل موافق و همراه خود می بینند یا به هر حال به نام مردم و از طرف مردم حرف می زنند (حتی اگر هیچکس در بیرون از گروه رسمیشان به حرف آنان گوش نکند و اهمیت ندهد.) این هر دو گروه، گروه ساکت و بی خطر را اگر طعمه خود ندانند لااقل در جذب آن می کوشند اما گروه چهارم بهترین کاری که می توانند بکنند اینست که شاهد وضع زمان خود باشند و بدون غرض سیاسی از حکومت بپرسند که چه درکی از وضع جهان و کشور دارد و تواناییش چه اندازه است و تا کنون چه کرده است و چه خواهد کرد و کاری که می کند با عدل و درستی چه مناسبت دارد؟ طبق رأی مشهور حکومت عدل باید آورنده و حافظ همبستگی و صلاح و درستی و امید و اعتماد باشد و بیندیشد که بهترین صورت زندگی مردمان کدام است و کشور به چه سازمان ها و مؤسسات اداری و آموزشی و فرهنگی و بهداشتی نیاز دارد و در ایجاد و اصلاح آنها و تعیین جایگاهشان بکوشد. حکومتی که در این کارها موفق بوده است حکومت عادل خوانده می شود حتی اگر کارهای ناکرده بسیار داشته باشد. پیداست که حکومت مستقیماً به این قبیل پرسش ها پاسخ نمی دهد اما با طرح چنین پرسش هاست که نوری بر سیاست و حتی بر مفهوم عدالت می افتد و کم و بیش می توان دریافت که کارهای حکومت و دولت تا چه اندازه عاقلانه و برای تأمین مصالح کشور و مردم یا در جهت غلبه و تحکیم قدرت بوده است. مردمی که به چیزی علاقه دارند یا از چیزی بیزارند و آنها که اصلاً کاری به سیاست ندارند به حرف موافق و مخالف کمتر اعتنا می کنند و اگر هم اعتنا بکنند بندرت تغییر رأی و نظر می دهند. مگر اینکه حادثه ای پیش آید و دگرگونی در وجود مردمان حادث شود. چنانکه این تغییر را در آغاز همه دوران های تاریخی می بینیم آنچه در اینجا اهمیت دارد پرهیز از اشتباه میان مطالب بحثی و نظری با عمل و اقدام سیاسی است. گروه های سیاسی و پیروان ایدئولوژی ها خود غالباً اهل جدل سیاسی اند اما با تفکر چندان میانه ای ندارند حتی کار اهل فلسفه و بحث و نظر را بیهوده می دانند. این قبیل اشتباه ها گاهی صورت بدی پیدا می کند. مردی که همواره از جهات اخلاقی نزد من محترم بوده است با استناد به اقوال و نوشته های دکتر شریعتی ابوذر و ابن سینا را با هم مقایسه می کرد و رأی به ردّ ابن سینا و قبول ابوذر می داد. من می گفتم منظور دکتر شریعتی این بوده است که مثال مرد مبارز ابوذر است نه ابن سینا ولی آنها هر دو در جای خود بزرگند. بیایید هر دو را عزیز و بزرگ بداریم و آنها را در جای خود ببینیم. در این صورت آنها را با هم قیاس نمی کنیم. بخصوص که در این قیاس این نکته مورد غفلت قرار گرفته است که ابن سینا نه فقط در خدمت محمود غزنوی درنیامد بلکه ابوریحان را نیزملامت کرد که چرا به دربار محمود رفته است، ولی آن دوس?
متن پاسخ

بسمه تعالی سلام علیکم... گفت: «ای ضیاء الحق حسام الدین توی/ که گذشت از مه به نورت مثنوی. همت عالی تو ای مرتجا/ می‌کشد این را خدا داند کجا. گردن این مثنوی را بسته‌ای / می‌کشی آن سوی که دانسته‌ای». حقیقتاً آقای سیدعبدالجواد موسوی حسام‌الدین‌وار گردنِ الفاظ را از درون پر غوغا و پر از سکوت دکتر داوری؛ معجزه‌آسا بیرون کشیده است. می‌فهمد که با چه کسی طرف است و چگونه سؤال بزرگ و اساسی امروزِ این تاریخ را از استاد بپرسد. می‌گوید: «شما در چنین زمینه و زمانه‌ای که گوش‌ها به‌شدت مستعد شنیدن مرده‌باد و زنده‌باد هستند و به چیزی جز جملات صریحی که تکلیف هرچیزی را مشخص می‌کند، رضایت نمی‌دهند؛ به دشوارترینِ کارها که همانا پرسش از بدیهیات است روی آورده‌اید.» و باز در خطاب به استاد می‌گوید: «پرسش‌های متعدد شما آن‌قدر آدمی را به تأمل وا می‌دارد که دیگر نمی‌تواند خود را فعّال ما یشاء فرض کند». و در نتیجه «در سخنان شما توانست دست کم آشوبی را که معلوم نبود چه فرجامی پیدا خواهد کرد – در من – رام کند و به آن شکل دهد». و آقای موسوی آرام‌آرام کار را به آن‌جا کشاند که از استاد بپرسد: «رابطه‌ی بین تفکر و عدالت چگونه است؟ چطور می‌توان حقِ عدالت‌خواهی و تفکر را به یک اندازه اداء کرد. آیا اکتفاکردن به تفکر و اهمیت‌دادن به آن گاهی توجیه عافیت‌طلبی نیست؟» و این‌ها منجر شد که شاعر به سخن آید و از اساسی‌ترین مسئله‌ی امروز بعد از شصت سال تفکر و تعهد سخن‌هایی را بگوید که برای سطر سطر آن باید جلسه‌هایی تشکیل داد و متوجه شد قصّه‌ی امروز ما از این قرار است که: آن‌هایی که شعار عدالت را بر سر زبان‌ها دارند عموماً اهل فکر نیستند و حتی اهل فکر را متهم می‌کنند که به عدالت نمی‌پردازند؛ درد دلی که به حقْ آقای عبدالجواد موسوی به میان آورد و دکتر داوری را به حرف آورد تا بگوید: وقتی‌ گوش‌ها منتظر پذیرای سخن دیگری است، سخن حکیمی را که دغدغه‌ی عدالت دارد، نفهمد و بگوید: «می‌دانم که فهم آن‌چه می‌گویم در فهم همگانی نمی‌گنجد». زیرا راه عدل مثل هر فکر بلندی سهل‌العبور نیست و رهروانش مدام به این‌سو و آن‌سو می‌روند مگر آن‌که حکیم باشند و یا لااقل سخن حکیمان را متهم به مبهم‌بودن نکنند و خود را محور حق و حقیقت نداند. از این جهت دکتر می‌گوید می‌توانیم امیدوار باشیم «یکی از آثار خوب مذاکرات هسته‌ای، کندشدنِ افراط و تفریط و توقف یا کندشدن گسترش دامنه‌ی آن باشد» و این، سخن اساسیِ تفکر این دوران است زیرا در میدان افراط و تفریط، سیاست‌زدگان و حزب‌ها هستند که کار را جلو می‌برد و در آن فضا هرگز نقد، که غذای امروز تعقل ما است؛ ظهور نمی‌کند و به جای نقد، همان اعتراض و مخالفت، ادامه می‌یابد. دکتر داوری می‌گوید: «من بیست‌سالِ اخیر همه‌ی سرمایه‌ی ناچیزی را که در طی 60 سال شب و روز بدون تعطیل در فلسفه آموخته‌ام، راهنمای نقد وضع تاریخی و فرهنگی و علمی و سیاسی کشور کرده‌ام». و این‌جا است که هنوز دکتر داوری، فهمیده نمی‌شود، زیرا او بنا دارد فضای اعتراض و مخالفت را که عموماً شیوه‌ی سیاست‌زدگان است، به فضای نقد و تعقل و تفکر تبدیل کند و هرکس با همان فضای سیاست‌زدگی خود، یا موافق سخن دکتر می‌شود، یا مخالف آن. او متوجه است که غرب از نظر محتوا پوک و پوچ است و هرچه دارد به‌خاطر روش آن است که با نقدْ جلو رفته است و لذا است که می‌فرماید: «به نظر من تمام عظمت تاریخ تجدد غربی، به نقد وابسته بوده است.... و با موافقت‌ها و مخالفت‌های سیاسی، بسط نیافته است». ولی به قول دکتر داوری ما هنوز نقد نداریم و طالب آن هم نیستیم و عملاً می‌خواهیم به جای نقد، در یک موضع‌گیری سیاسیِ محدود و موسمی، یک‌طرف را بگیریم و یک‌طرف را بکوبیم و اگر این کار را نکردیم، متهم به محافظه‌کاری می‌شویم، غافل از آن‌که در تفکر، احتیاط هست و فلسفه و سیاست در یک سطح نیستند. و اگر بخواهیم همه‌چیز را تا محدوده‌ی یک موضوع سیاسی پایین بیاوریم، دانایی و تفکر را قدر ننهاده‌ایم و به قول دکتر داوری: «وقتی حکم عام، گفتنِ زنده‌باد و مرده‌باد می‌شود، فلسفه دیگر جایی ندارد» و اگر نگاه سیاسی او را مطابق نگاه خود ندانستیم، فلسفه‌ی فیلسوف را نیز با همان چوب می‌رانیم، در حالی‌که «اهل علم باید به کار خود مشغول باشند، آن‌ها وظیفه ندارند هر روز این‌جا و آن‌جا در کوچه و خیابان به ردّ این و آن سیاست بپردازند». مسئله‌ی تاریخ ما بسیار بلندتر از این اندازه‌بودن است وگرنه عدالت، همچنان گم می‌شود و آن از خودگذشتگی‌ها که موجب تحقق عدالت می‌شود به «خودنمایی‌های مدعیانِ عدالت» مبدل می‌گردد. فرمود: حضرت مهدی«صلوات‌اللّه‌علیه» با دست خالی نمی‌آید که ظلم را از میان بردارد؛ بلکه عدل را می‌آورد. زیرا با دفع ظلم و ظالم و به صرف آن، عدل برقرار نمی‌شود. و به نظر بنده این پیام اصلی امروز تاریخ ما است که راستی اگر علی«علیه‌السلام» به تاریخ ما برنگردد چگونه می‌توانیم بین تفکر و عدالت را جمع کنیم؟ و از این‌رو است که بنده مکرر تأکید می‌کنم برای گذار از این معضل باید سلوکی را در ذیل شخصیت اشراقی امام خمینی«رضوان‌اللّه‌تعالی‌علیه» پیشه کرد. حاصل سال‌ها تفکر بنده جهت جمعِ بین تفکر و عدالت؛ در آن می‌باشد که دینداری در جلوه و سیره‌ی یک انسان قدسی محقق شود. آری! همان‌طور که شاعران سخن زمانه را می‌گویند، به عمل‌آوردنِ آرمانِ زمانه، تنها در سیره‌ی یک انسان قدسی ممکن است. حرف بسیار است و امید به پیداشدن گوش‌هایی برای شنیدن آن حرف‌ها اگر نبود، دکتر داوری در این سن و با این کهولت، این‌طور قلم را به حرکت در نمی‌آورد! پیشنهاد جدّی بنده آن است که نوشته‌ی دکتر داوری با دقت و تأمل تا آخر خوانده شود، شاید فکری برای عدالت در میان آید. موفق باشید       

10815
متن پرسش
سلام استاد در سوال ( 10807 ) مطالبی فرمودید. نظرتان در مورد مطالب زیر در نقد مباحث شما چیست؟ خداوند شما را برای انقلاب حفظ نماید. 1- اندیشه ای به نام توتالیتاریسم نداریم عزیز دل. اگر داریم شما بفرما مدافعان این اندیشه و تئوریسین هایش چه کسانی هستند؟ یک کتاب از کتب معروف این نظریه و مکتب را معرفی بفرمایید تا ما هم «مطالعاتمان را بیشتر کنیم». به ما بی مطالعه ها گفتند توتالیتر نوعی حکومت است که البته مخالفانش این صفت را به عنوان نوعی فحش به آن منتسب می کنند. هم به بعض حکومت هایی راستگرا مانند فاشیسم آلمان و ایتالیا و هم به حکومت های چپگرا مانند کمونیسم شوروی می گفته اند. توتالیتر مرادف دیکتاتوری هم که گرفته اید نیست. اینجا هم کلاس نظریه سیاسی نیست، ضمن اینکه حتی اگر نظریه سیاسی باشد که شما فرموده اید، آیا فرق نظریه سیاسی با منطق را هم نمی دانید؟ 2- بازی با کلمات چیزی به صحت سخن شما نخواهد افزود. پازل فکری دقیقا یعنی چه؟! اصلا شما فرق یک تئوریسین را با یک آکادمیسین و یک روشنفکر می دانید؟ همین جوری می فرمایید پوپر و جین شارپ در علوم انسانی سکولار چه و چه اند. اصلا مگر علوم انسانی غیرسکولار هم در غرب داریم؟ مارکس و انگلس هم سکولارند. و پوپر دشمنشان است. هایدگر هم سکولار است و دشمن هر دو. یک کلمه فهمیدید که علوم انسانی سکولار و فکر کردید جریانش تک خطی است و همه در ادامه هم و ... در مورد کنار هم گذاشتن پوپر و جین شارپ. اصلا مگر شما اصلا با نظام ارجاع علمی آشنایی دارید که بخواهم بگویم برای مقایسه تاثیرگذاری و بزرگی دو اندیشمند تعداد ارجاعات این دو را مقایسه کنید؟ کنار هم گذاشتن پوپر و جین شارپ مانند کنار هم گذاشتن علامه طباطبایی با حجت الاسلام دانشمند است. بنده شک ندارم شما تا به حال یک کتاب از پوپر دست نگرفته اید که هیچ، یک مقاله هم درباره پوپر نخوانده اید. پوپر در جریان تاریخ علم و فلسفه علم فردی صاحب سبک و مرجع همگان است و جین شارپ یک جزوه نویس روشهای شورش خیابانی. 3- فردگرایی را هم روحیه خوانده اید و برآن مجددا اصرار ورزیده اید. لطفا یک رفرنس ارائه بدهید که فردگرایی را نوعی روحیه معرفی کند. اصلا ببینم اهل رفرنس هستید یا کلا آخوندی منبر می روید. اجمالا از بنده داشته باشید که ایندیویدوالیسم یک نظریه در فلسفه سیاست و اجتماع و اخلاق و اقتصاد است. نه یک روحیه. برای مجادلات کامنتی بعدیتان با دیگران به دردتان می خورد. مبنای مدرنیته هم بر فردگرایی نیست. که اندیشه های هولیستی مدرن و جریانات اجتماعی متناسبشان هم کم نداریم. مگر اینکه شما کنت و اسپنسر و دورکیم و مارکس و لوکاچ و آلتوسر و لاکان و فوکو و بودریار و ... را مدرن ندانید.
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- در فرهنگ‌های سیاسی توتالیتر را این‌طور معنا کرده‌اند: « توتالیتر «TOTALITAIRE» از واژه فرانسوى «توتال» به معناى جامع و کامل گرفته شده است و به آن دسته از رژیم‏هاى استبدادى گفته مى‏شود که کلیه شئون جامعه را -از سیاست و اقتصاد گرفته تا مذهب، فرهنگ و هنر تحت کنترل و نظارت خود دارند و در جهت ایدئولوژى سیاسى خویش، هدایت مى‏کنند. از این نوع رژیم‏ها در تاریخ معاصر، مى‏توان حکومت‏هاى فاشیستى هیتلر و موسولینى و نظام‏هاى حاکم بر کشورهاى کمونیستى را نام برد.(ر.ک: طلوعى، محمود، فرهنگ جامع سیاسى، ص 359.)». حتماً عنایت دارید این معنا محقق نمی‌شود مگر با یک نظام میلیتاریستی، و به همین جهت هم نظام حاکم بر کره‌ی شمالی را یک نظام توتالیتر می‌نامند که حزب حاکم از طریق ارتش محوریت یک شخص یعنی رئیس جمهور را بر همه‌ی شئونات جامعه حاکم کرده. همین‌طور که می‌فرمایید اطلاع بنده در این مورد در حدّ اصطلاحات سیاسی است. فقط می‌دانم آقای محسن ثلاثی کتاب «هانا آرنت» را تحت عنوان توتالیتاریسم ترجمه کرده 2- آیا پوپر و جین‌شارپ را از آن جهت که هر دو اصالت را به تمدن غربی می‌دهند و مقابل با هر امر قدسی هستند در کنار هم آوردن و جین شارپ را که مدعی مبارزه‌ی بدون خشونت است انعکاس نگاه پوپر دانست که بحث جامعه باز و دشمنانش را مطرح می‌کند ممکن نیست؟ البته این‌ها به این معنا نیست که بنده در این موارد صاحب‌نظر هستم، همان‌طور که در جزوات «تاریخ فلسفه‌ی غرب» ملاحظه می‌کنید بنده سیر اندیشه‌ی غربی را از جهت فلسفی دنبال کرده و تدریس کرده‌ام و نظر به عقلی داشته‌ام که از یونان شروع شد و به هگل ختم شد و سپس جنبش پدیدارشناسان پیش آمد و از این جهت می‌توان برای انقلاب اسلامی که عزم عبور از غرب‌زدگی را دارد تذکر باشد تا به سرمایه‌ی اصلی فرهنگ خودی بپردازیم. در سیر اندیشه رابطه‌ای بین تفکر و روحیه‌ای مطرح است که چگونه ابتدا گرایشی در یک جامعه پیش می‌آید و سپس متفکران آن گرایش را تئوریزه می‌کنند و عقل‌ها را مطابق آن گرایش شکل می‌دهند تا در نهایت تمدنی مطابق آن گرایش ظهور کند و ملتی را با روحیه‌ای خاص شکل دهد. بحث بر سر واژه‌ها نیست، نظر به سیر یک اندیشه است، حال عنوان مراحل این سیر را هرچه می‌خواهیم بگذاریم. سعی بنده آن است که جایگاه تفکر را بشناسم، نه آن‌که تفاوت‌های جزئی فکر هر متفکر را بدانم. بالاخره باید نسبت بین دکارت با کانت روشن شود حال تفاوت مالبرانش با لایب نیتس و اسپینوزا که هر سه کانتی هستند چقدر است و چه اندازه در عین کانتی‌بودن افلاطونی فکر می‌کنند، این چیزی نیست که بنده دنبال می‌کنم. نمی‌دانم چرا فکر کردید بنده پوپر و جین شارپ را در عرض هم پذیرفته‌ام! بنده تنها سعی کردم به طور کلی جواب سؤال را بدون آن‌که وارد جزئیات بحث شوم بدهم و فکر می‌کنم در همین اندازه می‌توان در یک سؤال و جواب ورود پیدا کرد. موفق باشید
3478
متن پرسش
با سلام و عرض احترام امروزه در جامعه و در بین اساتید در مورد آراء و اندیشه های دکتر شریعتی برداشت های متفاوتی وجود دارد اینکه دکتر شریعتی جامعه ایران و به طور کلی امت اسلامی را در وضعیت انحطاط می‌دید ودوم راه‌حلی است که برای مقابله با وضعیت انحطاط پیشنهاد می‌کند و راه‌حل برون رفت از وضعیت موجود را حاکمیت اسلام می‌داند سوم،معرفی ایدئولوژی اسلامی به عنوان مهمترین راهبرد ایشان برای حاکمیت اسلام است، چهارم،اندیشه دکتر شریعتی نظام‌سازی بود. که برای تحقق امت، باید ساختارهای متناسب با امت پدید بیاید، آثار شریعتی این قابلیت را دارد که از داخلش گروه فرقان در بیاید و حتی تا حدی بعضی بچه‌های سازمان مجاهدین به سمت مارکسیسم رفتند، از طرف دیگر هم یک‌سری تیپ‌های بچه مسلمان و مذهبی هم از آثار او در می‌آید. به خاطر همین هم یک طیفی شریعتی را به عنوان اسلام شناس معرفی می‌کنند و یک طیفی تکفیرش می‌کنند. استاد این اختلاف دیدگاه ها و برداشت های متفاوت و بعضا هم مبهم بودن شخصیت در مورد افکار و آراء دکتر شریعتی چیست؟آیا شما با توصیفات ذکر شده موافقید و به طور کلی دیدگاهتان نسبت به این شخصیت چیست؟ با تشکر فراوان
متن پاسخ
باسمه تعالی؛ علیکم السلام: مقام معظم رهبری در مصاحبه‌ای که با روزنامه‌ی جمهوری اسلامی داشته‌اند معتقدند شریعتی انسانی دردمند و پرشور و ناشناخته بود. می‌فرمایند بی‌گمان شریعتی اشتباهاتی داشته ولی از برجستگی هایی هم برخوردار بوده. مشکل وقتی ایجاد می‌شود که کسی بخواهد به امثال آقای شریعتی اکتفا کند و از علمای بزرگی همچون حضرت امام و علامه طباطبایی و شاگردان این بزرگواران غافل باشد. عین مصاحبه‌ی رهبری با کیهان در سال 1360 را خدمتتان ارائه می‌دهم. این مصاحبه در 30 خرداد 1360 انجام شده است. * با توجه به اینکه شما با دکتر شریعتی سابقه صمیمیت دوستی داشتید و با او از نزدیک آشنا بودید، آیا تمایل دارید درمورد چهره و شخصیت او با ما مصاحبه کنید؟ ـ بله من حرفی ندارم که درباره شخصیت شریعتی و معرفی شخصی از جوانب این انسانی که برای مدت‌های مدیدی مرکز و محور گفت‌وگوها و قال‌وقیل‌های زیادی بوده، آشنایی‌های خودم را تا حدودی که در این فرصت می‌گنجد، بیان کنم. به نظر من شریعتی به‌خلاف آنچه که همگان تصور می‌کنند، چهره‌ای همچنان مظلوم است و این به‌دلیل طرفداران و مخالفان اوست؛ یعنی از شگفتی‌های زمان و شاید از شگفتی‌های شریعتی این است که هم طرفداران و هم مخالفانش نوعی هم‌دستی با هم کرده‌اند تا این انسان دردمند و پرشور را ناشناخته نگهدارند و این ظلمی به اوست. مخالفان او به اشتباهات دکتر شریعتی تمسّک می‌کنند و این موجب می‌شود که نقاط مثبتی که در او بود را نبینند. بی‌گمان شریعتی اشتباهاتی داشت و من هرگز ادعا نمی‌کنم که این اشتباهات کوچک بود؛ اما ادعا می‌کنم که در کنار آنچه ما اشتباهات شریعتی می‌توانیم نام گذاریم، چهره شریعتی از برجستگی‌ها و زیبایی‌هایی هم برخوردار بود. پس ظلم است اگر به خاطر اشتباهات او برجستگی‌هایش را نبینیم. من فراموش نمی‌کنم که در اوج مبارزات که می‌توان گفت که مراحل پایانی قال و قیل‌های مربوط به شریعتی محسوب می‌شد، امام ضمن صحبتی بدون اینکه نام از کسی ببرند، اشاره‌ای کردند به وضع شریعتی و مخالفت‌هایی که در اطراف او هست. نوار این سخن همان وقت از نجف آمد و در فرونشاندن آتش اختلافات مؤثر بود. در آنجا امام بدون اینکه اسم شریعتی را بیاورند، اینجور بیان کرده بودند: (چیزی نزدیک به این مضمون) به‌خاطر چهار تا اشتباه در کتاب‌هایش بکوبیم، این صحیح نیست. این دقیقاً نشان می‌داد موضع درست را مقابل هر شخصیتی و نه تنها شخصیت دکتر شریعتی، ممکن بود او اشتباهاتی بعضاً در مسائل اصولی و بنیانی تفکر اسلامی داشته باشد؛ مثل توحید، یا نبوت یا مسائل دیگر؛ اما این نباید موجب می‌شد که ما شریعتی را با همین نقاط منفی فقط بشناسیم. در او محسّنات فراوانی هم وجود داشت که البته مجال نیست که الآن من این محسّنات را بگویم، برای اینکه در دو مصاحبه دیگر درباره برجستگی‌های دکتر مطالبی گفته‌ام. این درباره مخالفان. اما ظلم طرفداران شریعتی به او کمتر از ظلم مخالفانش نبود، بلکه حتی کوبنده‌تر و شدیدتر هم بود. طرفداران او به‌جای اینکه نقاط مثبت شریعتی را مطرح کنند و آنها را تبیین کنند، در مقابل مخالفان صف‌آرایی‌هایی کردند و در اظهاراتی نسبت به شریعتی، سعی کردند او را یک موجود مطلق جلوه دهند. سعی کردند حتی کوچکترین اشتباهاتی را از او نپذیرند. یعنی سعی کردند اختلافی را که با روحانیون یا با متفکران بنیانی و فلسفی اسلام دارند، در پوشش حمایت و دفاع از شریعتی بیان کنند. در حقیقت شریعتی را سنگری کردند برای کوبیدن روحانیت یا کلا متفکران اندیشه بنیانی و فلسفی اسلام. خود این منش و موضع گیری کافی است که عکس‌العمل‌ها را مقابل شریعتی تندتر و شدیدتر و مخالفان او را در مخالفت حریص‌تر کند. بنابراین، من امروز می‌بینم کسانی که به نام شریعتی و به‌عنوان دفاع از او درباره شریعتی حرف می‌زنند، کمک می‌کنند تا شریعتی را هرچه بیشتر منزوی کنند. متأسفانه به نام رساندن اندیشه‌های او یا به نام نشر آثار او یا به عنوان پیگیری خط و راه او ،فجایعی در کشور صورت می‌گیرد. فراموش نکرده‌ایم که یک مشت قاتل و تروریست به نام «فرقان‌ها» خودشان را دنباله‌روی خط شریعتی می‌دانستند. آیا شریعتی به‌راستی کسی بود که طرفدار ترور شخصیتی مثل شهید مطهری باشد؟ او که خودش را همواره علاقه‌مند به مرحوم مطهری و بلکه مرید او معرفی می‌کرد. من خودم از او این مطلب را شنیده‌ام. در یک سطح دیگر، کسانی که امروز در جنبه‌های سیاسی و مقابل یک قشری یا جریانی قرار گرفته‌اند، خودشان را به شریعتی منتسب می‌کنند از آن جمله هستند بعضی افراد خانواده شریعتی. این‌ها در حقیقت از نام و از عنوان و از آبروی قیمتی شریعتی دارند سوءاستفاده می‌کنند برای مقاصد سیاسی و این طرفداری و جانبداری است که یقیناً ضربه‌اش به شخصیت شریعتی کمتر از ضربه مخالفان شریعتی نیست. مخالفان را می‌شود با تبیین و توضیح روشن کرد. می‌شود با بیان برجستگی‌های شریعتی، آنها را متقاعد کرد و اگر در میان مخالفان معاندی وجود دارد او را منزوی کرد. اما این‌گونه موافقان را به هیچ وسیله‌ای نمی‌شود از جان شریعتی و از سر شریعتی دور کرد؛ بنابراین من معتقدم چهره شریعتی در میان این موافقان و این مخالفان چهره مظلومی است و اگر من بتوانم در این باره یک رفع ظلمی بکنم، به مقتضای دوستی و برادری دیرینی که با او داشتم، حتما ابایی ندارم. * عده‌ای معتقدند که معمولا شخصیت‌ها از دور یا پس از مرگ مبالغه آمیز و افسانه‌ای جلوه می‌کنند. آیا به نظر شما درمورد شریعتی نیز می‌توان این نظر را صادق دانست و آیا چهره او نیز دستخوش چنین آفتی شده است؟ ـ البته من تصدیق می‌کنم که بخشی از شخصیت شریعتی مبالغه‌آمیز و افسانه‌آمیز جلوه می‌کند درمیان قشری از مردم، اما متقابلاً بخش‌های ناشناخته‌ای از شخصیت شریعتی هم وجود دارد. شریعتی را ممکن است به عنوان یک فیلسوف، یک متفکر بزرگ، یک بنیانگذار جریان اندیشه مترقی اسلام، معرفی کنند. این‌ها همان‌طور که اشاره کردید، افسانه‌آمیز و مبالغه‌آمیز است و چنین تعبیراتی در خصوص مرحوم دکتر شریعتی صدق نمی‌کند. اما متقابلاً شریعتی یک چهره پرسوز پی‌گیر برای حاکمیت اسلام بود، از جمله منادیانی بود که از طرح اسلام به صورت یک ذهنیت و غفلت از طرح اسلام به صورت یک ایدئولوژی و قاعده نظام اجتماع رنج می‌برد و کوشش می‌کرد تا اسلام را به‌عنوان یک تفکر زندگی ساز و یک نظام اجتماعی و یک ایدئولوژی راهگشای زندگی مطرح کند. این بعد از شخصیت شریعتی آن‌چنان که باید و شاید شناخته نشده است و روی این بخش وجود او تکیه نمی‌شود. می‌بینید که اگر از یک بعد از سوی قشری از مردم شریعتی چهره‌اش مبالغه‌آمیز جلوه می‌کند، باز بخش دیگری از شخصیت او و گوشه دیگری از چهره او حتی ناشناخته و تاریک باقی مانده است. بنابراین می‌توانم در پاسخ شما بگویم: بله، به صورت مشروط در مورد شریعتی هم این بیماری وجود داشته است؛ اما نه به صورت کامل و قسمت‌هایی از شخصیت او آن‌چنان که باید هم حتی شناخته نشده است. * نقش دکتر شریعتی در آغازگری‌ها چه بود؟ آیا او را می‌توان در این مورد با اقبال و سیدجمال مقایسه کرد؟ ـ البته شریعتی یک آغازگر بود. در این شک نباید کرد. او آغازگر طرح اسلام با زبان فرهنگ جدید نسل بود. قبل از او بسیاری بودند که اندیشه مترقی اسلام را آن‌چنان که او فهمیده بود فهمیده بودند. بودند کسانی اما هیچ‌کدام این موفقیت را پیدا نکردند که آنچه را فهمیده بودند، در قالب واژه‌ها و تعبیراتی که برای نسل امروز ما یا بهتر بگویم نسل آن روز شریعتی، نسلی که مخاطبین شریعتی را تشکیل می‌داد، گیرایی داشته باشد مطرح کنند. موفق نشده بودند به زبان آنها این حقایق را بیان کنند و جوری که برای آنها قابل فهم باشد این مسایل را بگویند. شریعتی آغازگر طرح جدیدترین مسائل کشف شده اسلام مترقی بود به‌صورتی‌که برای آن نسل پاسخ دادن به سؤال‌ها و روشن کردن نقاط، مبهم و تاریک بود اما اینکه او را با سیدجمال یا با اقبال مقایسه کنیم، نه. اگر کسی چنین مقایسه‌ای ‌بکند، ناشی از این است که اقبال و سیدجمال را به‌درستی نشناخته است. اتفاقاً در یکی از جلسات یادبود مرحوم دکتر، شاید چهلم او بود در مشهد سخنرانی کرد و او را حتی از سیدجمال و از کواکبی و از اقبال و اینها هم برتر خواند؛ بلکه با آنها غیرقابل مقایسه هم دانست. همان‌وقت هم این اعتراض در ذهن کسانی که شریعتی را به‌درستی می‌شناختند پدید آمد؛ زیرا تعریف از شریعتی به معنای این نیست که ما پیشروان اندیشه مترقی اسلام را تحقیر کنیم. سیدجمال کسی بود که برای اولین بار بازگشت به اسلام را مطرح کرد، کسی بود که مسأله حاکمیت را و خیزش و بعثت جدید اسلام را اولین‌بار در فضای عالم به‌وجود آورد. کاری که سیدجمال کرد سه جریان به‌وجود آورد در دنیا: یک جریان، جریان اندیشه مترقی در هند که بیشترین جریان‌های مترقی اسلام است. جریان دیگر، آن جریان اندیشه مترقی در مصر بود که آن هم به‌وسیله سیدجمال به‌وجود آمد و شما می‌دانید جریان مترقی در مصر، منشأ پیدایش جنبش‌های عظیم آزادی‌خواهانه در آفریقا شد. نه فقط مصر را به‌سطحی از بینش نوین اسلام رساند، بلکه نهضت‌های مراکش و الجزایر، کلاً شمال آفریقا، ریزه‌خوار خوان حرکت سیدجمال بوده است. یک چنین حرکت عظیمی را سیدجمال در مصر به‌وجود آورد و کلاً خاورمیانه. و جریان سوم، جریان روشنفکری در ایران بود. این سه جریان فکری اسلامی را سیدجمال در سطح جهان اسلام به‌وجود آورد. او مطرح‌کننده، به‌وجود آورنده و آغازگر بازگشت به حاکمیت اسلام و نظام اسلام است. این را نمی‌شود دست‌کم گرفت و سیدجمال را نمی‌شود با کس دیگری مقایسه کرد. در عالم مبارزات سیاسی، او اولین کسی است که سلطه استعماری را برای مردم مسلمان آن زمان معنا کرد، قبل از سیدجمال چیزی به نام سلطه استعماری برای مردم مسلمان حتی شناخته شده نبود. او کسی بود که در ایران، در مصر، در ترکیه، در هند، در اروپا کلا در خاورمیانه در آسیا و در آفریقا سلطه سیاسی مغرب زمین را مطرح و معنا کرد و مردم را به این فکر انداخت که چنین واقعیتی وجود دارد و شما می‌دانید آن زمان، آغاز عمر استعمار بود چون استعمار در اول نشرش در این منطقه اصلاً شناخته شده نبود و سیدجمال اولین کسی بود که آن را شناساند. اینها را نمی‌شود دست‌کم گرفت. مبارزات سیاسی سیدجمال چیزی است که قابل مقایسه با هیچ‌یک از مبارزات سیاسی افرادی که حول و حوش کار سیدجمال حرکت کردند نیست. البته در زمان کنونی جنبش امام خمینی (ره) از نظر ما با اینکه دنباله حرکت سیدجمال است، اما به‌مراتب جست بالاتری از حرکت سیدجمال دارد. در این تردیدی نیست؛ اما حرکت فکری و روشنفکری و سیاسی تبلیغی دکتر شریعتی را به هیچ‌وجه نمی‌توان حتی مقایسه کرد با حرکت سیدجمال. و اما اقبال، اقبال نیز آغازگر دو جریان بود. یک جریان، جریان رهایی از فرهنگ غربی و بازگشت به فرهنگ خودی اسلامی و بهتر بگویم، فرهنگ خود شرقی. و این همان چیزی است که بعدها به صورت تعابیری از قبیل غرب‌زدگی و امثال آن در ایران مطرح شده است. شما می‌دانید آن چیزی که دکتر شریعتی به‌صورت بازگشت به خویشتن مطرح می‌کند، که این یکی از عمده‌ترین مسائلی است که او می‌گوید، این است که در سال 1930 (بلکه قبل از 30، 25 ـ 1920) به‌وسیله اقبال در هندوستان مطرح شد، یعنی کتاب‌های اقبال، شعرهای فارسی اقبال که همه‌اش مربوط به بازگشت به خود اسلامی و من اسلامی و من شرقی، این را در ضمن هزارها بیت شعر، اقبال لاهوری در مثلاً چهل سال قبل از اینکه دکتر شریعتی امثال این را بیان کنند، بیان کرده و ملتی را با این شعرها به‌وجود آورده و آن ملت پاکستان است؛ یعنی یک منطقه جغرافیایی به‌وجود آورده است. این یک کار بوده که اقبال آغازگر آن بود و این کار بسیار عظیمی است. کار دوم اقبال همین مسأله ایجاد یک قطعه جغرافیایی به نام اسلام است و یک ملت به نام اسلام و تشکیل دولت پاکستان است. اول کسی که مسأله کشوری به نام پاکستان و ملتی در میان شبه قاره به نام ملت مسلمان را مطرح کرد اقبال بود. من به وضعیت کنونی پاکستان و سرنوشتی که بعد از اقبال، یعنی بعد از رهبران و بنیانگذاران پاکستان کلاً به‌وجود آمد، کاری ندارم، به جذب شدنش به استعمار و وابستگی‌های استعماری‌اش کاری ندارم؛ اما به مجاهدات اقبال و فلسفه و بیان اقبال در این مورد کار دارم. این یک حرکت جدید بود. یعنی او ثابت کرد که مسلمان‌ها به معنای واقعی واژه ملت، یک ملت هستند در شبه قاره که این مسأله را می توانید در بیانات اقبال، مکاتبات اقبال، که من یک بخش از آنها را در این کتاب مسلمانان در نهضت آزادی هند آورده‌ام، ملاحظه کنید که اقبال آغازگر چنین اندیشه‌ای بود. و می‌دانید این چقدر اهمیت دارد، چقدر بزرگ است. این را نباید دست‌کم گرفت. البته دکتر شریعتی را هیچ‌وقت کوچک نمی‌شماریم؛ اما نمی‌توانیم دکتر را مقایسه کنیم با این‌گونه چهره‌ها و این‌گونه شخصیت‌ها و به همین دلیل هم بود که دکتر شریعتی خودش را «کوچه کبدال» اینها می‌دانست. مرید واقعی و شاگرد از دور اقبال می‌دانست و شما نگاه کنید سخنرانی‌های دکتر در مورد اقبال که چند سخنرانی بود که یک‌جا چاپ شده است به‌نام «اقبال» و ببینید چطوری عاشقانه و مریدانه درباره اقبال حرف می‌زند. کسی که از زبان دکتر آن حرف‌ها را می‌شنود. برایش روشن می‌شود که این‌گونه مقایسه‌ها درست نیست. * درباره رابطه عاطفی و فکری شریعتی با روحانیت و روحانیون نظرات گوناگون و متفاوت و بعضا مغرضانه‌ای عرضه شده است. آیا شما می‌توانید به‌عنوان یک روحانی که با دکتر دوست و در بسیاری موارد هم‌فکر بوده حقیقت را در این مورد بیان کنید؟ ـ اتفاقا این از آن بخش‌های ناشناخته چهره و شخصیت دکتر است که قبلاً اشاره کردم بعضی از نقطه نظرها و گوشه‌های شخصیت او ناشناخته است و این یکی از آنهاست. اول من یک خاطره‌ای را برای شما نقل می‌کنم و بعد پاسخ شما را می‌دهم. در سال 1349 در مشهد، در یک مجمعی از طلاب و فضلای مشهد، من درس تفسیر می‌گفتم. در این درس تفسیر یک روز راجع به روحانیت صحبت کردم و نظراتی را که درمورد بازسازی روحانیت یعنی جامعه روحانیت وجود داشت به صورت فرض و احتمال مطرح کردم، گفتم چهارنظر وجود دارد. یک؛ حذف روحانیت به کلی، یعنی اینکه اصلا روحانیتی نمی‌خواهیم. دو؛ قبول روحانیت به همین شکلی که هست با همین نظام و سازمان کنونی قبولش کنیم و هیچ اصلاحی را در آن ندانیم. سه؛ تبدیل به کلی، یعنی اینها و روحانیت کنونی را برداریم، یک روحانیت جدید بیاوریم و به‌جای این روحانیت، با شرایط لازم و مقرری که برایش می پسندیم روحانیت جدید بنیانگذاری کنیم. و چهار؛ اصلاً همان چیزی که هست، بحث کردم روی مسأله و صحبت کردم. البته طبیعی است که من آن سه نظر اول را رد می کردم و با ارایه دلیل و به نظر چهارم معتقد بودم. همان اوقاتی بود که تازه زمزمه‌هایی علیه دکتر شریعتی بلند شده بود و گفته می‌شد که دکتر شریعتی راجع به افکار شریعت کم‌عقیده است یا بی‌عقیده است یا نسبت به روحانیت علاقه‌ای ندارد و از این قبیل تعبیرات. جلسه‌ای داشتیم همان روزها با دکتر شریعتی من برای او نقل کردم که من در جلسه درسمان این مطلب را بیان می‌کردم، با علاقه فراوانی گوش می‌داد. من برایش گفتم. گفتم بله، یکی اینکه نفی روحانیت به‌کلی، که گفت این غلط است. دوم اثبات همین روحانیت موجود به کلی، که هیچ تغییری در او وارد نکنیم. گفت: این هم که غلط است. سوم اینکه تبدیل کنیم روحانیت را باز به کلی، یعنی این روحانیت را کلاً برداریم یک روحانیت دیگر جای او بگذاریم، با شرایط لازم. تا این قسمت سوم را گفتم شریعتی ناگهان گفت: اوه، اوه، این از همه بدتر است. توجه می‌کنید! گفت این از همه بدتر است. از همه خطرناک‌تر است، این از همه استعماری‌تر است و رسیدیم به نظر چهارم که آن اصلاح روحانیت موجود بود گفت بله این نظر خوبی است. شریعتی به‌خلاف آنچه گفته می‌شود درباره او و هنوز هم عده‌ای خیال می‌کنند، نه فقط ضد روحانی نبود، بلکه عمیقاً مؤمن و معتقد به رسالت روحانیت بود، او می‌گفت که روحانیت یک ضرورت است، یک نهاد اصیل و عمیق و غیرقابل خدشه است، و اگر کسی با روحانیت مخالفت بکند، یقیناً از یک آبشخور استعماری تغذیه می‌شود. این‌ها اعتقادات او بود در این هیچ شک نکنید این از چیزهایی بود که جزو معارف قطعی شریعتی بود، اما درمورد روحانیت او تصورش این بود که روحانیون به رسالتی که روحانیت بر دوش دارد، به‌طور کامل عمل نمی‌کنند. در اینجا هم یک خاطره‌ای نقل می‌کنم برای شما در سال 47 یعنی سال آخر عمر جلال آل احمد، مرحوم آل‌احمد آمد مشهد، یک جلسه مشترکی داشتیم، من بودم، آل‌احمد بود، مرحوم شریعتی بود و عده‌ای هم از دوستان مشهدی ما بودند. بحث درباره روحانیون شد، به مناسبت حضور من در جلسه شاید هر کسی یک چیزی می‌گفت. شریعتی یک مقداری انتقاد کرد، مرحوم آل‌احمد به شریعتی گفت شما چرا (البته با تعبیر حوزه علمیه می‌گفتند نه روحانیت) از حوزه علمیه اینقدر انتقاد می‌کنی، بیا از روشنفکران خودمان انتقاد کن و مرحوم آل‌احمد یک دو سه جمله درباره انتقاد و تعرض به روشنفکران گفت، مرحوم دکتر شریعتی پاسخی داد که از آن پاسخ هم می‌شود درست نقطه نظر او را نسبت به روحانیت و روحانیون فهمید. او گفت علت اینکه من از روحانیت انتقاد می‌کنم، از حوزه علمیه انتقاد می‌کنم این است که ما از حوزه علمیه انتظار و توقع داریم از روشنفکر جماعت، هیچ توقعی نداریم، نهادی که ولادتش در آغوش فرهنگ غربی بوده، این چیزی نیست که ما در او انتظار داشته باشیم. اما روحانیت یک نهاد اصیلی هست و ما از روحانیت زیاد انتظار داریم و چون آن انتظارات عمل نمی‌شود، به همین دلیل است که انتقاد می‌کنم. او معتقد بود که روحانیون به آن رسالت به‌طور کامل عمل نمی‌کنند. بر این اعتقاد بود تا سال حدود 51 و نزدیک 52 از آن سال در اثر تماس‌هایی که دکتر با چهره‌هایی از روحانیت به خصوص روحانیون جوان گرفت، کلا ًعقیده‌اش عوض شد. یعنی ایشان در سال 54 و 55 معتقد بود که اکثریت روحانیت به آن رسالت عمل می‌کنند و لذا در این اواخر عمر دکتر شریعتی نه فقط معتقد به روحانیت، بلکه معتقد به روحانیون نیز بود و معتقد بود که اکثریت روحانیت در خط عمل به همان رسالتی هستند که بر دوش روحانیت واقعاً هست. البته با روحانیونی که می‌فهمید که در آن خط نیستند با آنها خوب نبود و شخصاً به امام خمینی (ره) بسیار علاقه‌مند و ارادتمند بود. * گروه‌های چپ و شبه‌چپ امروز سعی می‌کنند؛ شریعتی را قطب و پیشوای خود معرفی کنند، از طرفی گروه‌های سیاسیون غربگرا و یا به اصطلاح رایج «لیبرال» نیز شریعتی را ملک مطلق خود می‌دانند. آیا شما می‌توانید مشکلی که از این دو ادعا حاصل می‌شود را حل کنید. ـ مشکل را خود این دو ادعا حل می‌کند زیرا که هر کدام دیگری را تخطئه می‌کند و بنابراین نتیجه می‌گیریم نه ملک طلق لیبرال‌هاست و نه قطب و محور چپ‌ها و شبه‌چپ‌ها، اما درمورد چپی‌ها باید بگویم صریحاً و قاطعاً شریعتی جزو شدیدترین و قاطع ترین عناصر ضدچپ و ضد مارکسیسم بود. آن روزی که مجاهدین تغییر ایدئولوژی دادند و کتاب مواضع ایدئولوژیک تازه‌شان چاپ شد و در اختیار این و آن قرار گرفت، که هم من دیده بودم و هم مرحوم دکتر جلسه‌ای داشتیم در مشهد یک نفری از مواضع جدید مجاهدین که مارکسیستی بود دفاع می‌کرد. شریعتی آن شخص را چنان کوبید در آن جلسه‌ای که برای من حتی تعجب‌آور بوده که شریعتی اینقدر ضد چپ است و شما آثارش را بخوانید، مقابله و مخالفت او را با اندیشه چپ و مارکسیستی و اصول تعلیمات مارکسیستی به روشنی درمی‌یابید. بنابراین هرکس و هر چپ‌گرایی (اگرچه زیر نام اسلام) اگر امروز شریعتی را از خودش بداند، یقیناً گزافه‌ای بیش نگفته است. همچنین مجاهدی که امروز شریعتی را از خودش بداند یقیناً گزافه‌ای بیش نگفته است. همین مجاهدین که امروز طرفداری از دکتر شریعتی می‌کنند. اینها در سال 51 و 52 جزو سخت‌ترین مخالفین شریعتی بودند. خوب امروز چطور می‌توانند شریعتی را قطب خودشان بدانند. اما لیبرال‌ها، البته عده‌ای از عناصر وابسته به نهضت آزادی یا عناصر سیاسی میانه، که خیلی اهل خطرکردن و در مبارزات جدی واردشدن، نبودند، این‌ها به خاطر امکاناتی که داشتند خانه‌ای داشتند، باغ بیرون شهری داشتند ،تشکیلاتی داشتند و شریعتی را دعوت می‌کردند و عده‌ای را هم با او دعوت می‌کردند. ایشان هم در اوقاتی که سخنرانی نداشت در منزل این‌ها و با استفاده از امکانات این‌ها برای 50 نفر، 100 نفر، کم‌تر یا بیشتر جلسه داشت و صحبت می‌کرد، این ارتباطات را شریعتی با این لیبرال‌ها داشت. البته بیشتر امکانات را بعضی از بازاریان وابسته به این جریان سیاسی به اصطلاح لیبرال فراهم می‌کردند و بهره‌برداری‌های جمعی و سیاسی و فکری را خود آن سیاسی‌های لیبرال انجام می‌دادند. حقیقت این است که شریعتی وابسته به اینها به هیچ وجه نبود. امروز هم اگر بود با آنها میانه‌ای نداشت، بلکه فقط از امکاناتی که در اختیار آنها بود استفاده می‌کرد. امروز هر گروهی این امکان را دارد که بگوید یار شریعتی من بودم، هم فکر شریعتی بودم، شریعتی مال من بود. اما خوب باید دید چقدر این حرف قابل قبول است. نه مارکسیست‌ها و نه گروه دیگر هیچ کدام با شریعتی حتی هم خونی فکری و رابطه خویشاوندی فکری هم نداشتند. * اگر شریعتی را مرحله تازه‌ای از رشد اندیشه اسلامی و در عرصه ذهنیت ایران می‌بینید مرحله بعد از او را چه می‌دانید؟ ـ البته من شریعتی را به‌صورت یک مرحله می‌توانم قبول کنم. به این معنا که، همین‌طور که قبلاً گفتم او کسی بود که اندیشه‌های مطرح شده در جامعه را با زبان درستی با یک سلطه ویژه‌ بر فرهنگ رایج آن نسل می‌توانست بیان کند، به این معنا که خود او هیچ ابتکاری نداشت. به هیچ وجه قبول ندارم، بلکه خود او ابتکارهای زیادی داشت مسائل جدیدی داشت، اما به‌معنای درست کلمه، شریعتی یک مرحله بود، مرحله بعدی این است که بیاییم آن مسائلی را که شریعتی با استفاده از آشنایی‌های خودش با فرهنگ اسلام فهمیده و ارائه داده بود با اصول اساسی فلسفی مکتب اسلام بیامیزیم و منطبق کنیم. آنچه به‌دست خواهد آمد به نظر من مرحله جدیدی است که می‌تواند برای نسل ما مفید باشد، به تعبیر بهتر بیاییم شریعتی را با مطهری بیامیزیم. شریعتی را در کنار مطهری مطالعه کنیم. ترکیبی از زیبایی‌های شریعتی با بتون‌آرمه اندیشه اسلامی مطهری به‌وجود بیاوریم، آن به‌نظر من همان مرحله نوینی است که نسل ما به آن نیاز دارد. موفق باشید
3093

شیعه واقعیبازدید:

متن پرسش
باعرض سلام خدمت استاد عزیزم باتوجه به اینکه همه ی شیعه ها در نهایت به بهشت می روند و هرکس هم به آنچه که به او می رسد رضایت دارد پس عده ای می گویند ما که به بهشت می رویم پس چرا خودمان را در این دنیا عذاب بدهیم و باری به هرجهت زندگی می کنند علی رغم اینکه واقعا در دلشان محبت به اهل بیت علیهم السلام دارند و گاها کارهای خیر هم می کنند از طرفی ما هرچقدر هم که تلاش می کنیم بازهم در آن دنیا احساس می کنیم که کم گذاشتیم و احساس ضعف و کمبود را داریم پس چه فرقی دارد که خیلی زحمت بکشیم یاکم؟ ضمن اینکه اگر قرار باشد بهشتیان در بهشت هم حسرت بخوردند و این حسرت عذابی برای آنان باشد با بهشت بودن آن و محل امن بودن آن منافات دارد باتشکر
متن پاسخ
باسمه تعالی؛ علیکم السلام: شیعه‌ای به بهشت می‌رود که آداب شیعه‌بودن را رعایت کند. حضرت صادق«علیه‌السلام» فرمودند: «لَا تُنَالُ وَلَایَتُنَا إِلَّا بِالْوَرَعِ وَ الِاجْتِهَادِ فِی الدُّنْیَا- وَ مُوَاسَاةِ الْإِخْوَانِ فِی اللَّهِ- وَ لَیْسَ مِنْ شِیعَتِنَا مَنْ یَظْلِمُ النَّاس‏» به ولایت ما نائل نمی‌شوند شیعیان ما مگر با ورع و تلاش در دنیا و رعایت حقوق برادران دینی، و از شیعیان ما نیست کسی که به مردم ظلم کند. از طرفی بهشت رفتن در مرتبه‌ی نازله با بهشت رفتن در مرتبه‌ی عالیه خیلی فرق می‌کند. درست است هر دو حسرت نمی‌خورند ولی برخورداری از کمالات شدیدتر چیز دیگری است. دیوانه‌ها هم حسرت نمی‌خورند ولی در فضایی زندگی می‌کنند که عالمان دین زندگی می‌کنند؟ موفق باشید
2943

ادب خیالبازدید:

متن پرسش
سلام در مورد تماشای فوتبال از تلوزیون من به تماشای فوتبال عادت کردم ، به این نکته رسیدم که وقت تلف کردنه ولی نمی تونم این عادت را ترک کنم چون تاثیر منفی زیادی هم روی روحیه داره می خواستم یه راهی برای ترک این مشگل پیشنهاد بدبد
متن پاسخ
باسمه تعالی؛ علیکم السلام: پیشنهاد می‌کنم کتاب «ادب خیال و عقل و قلب» را مطالعه فرمایید. موفق باشید
2035

آموزش فلسفهبازدید:

متن پرسش
باعرض سلام خدمت استادگرامی وتشکرفراوان ازبابت اطلاعات خوبی که درون سایتتون قراردادید.خیلی استفاده کردم.من سال سوم حوزه هستم وعلاقه فراوان به مباحث کلامی وفلسفی دارم ومتوجه شدم کسی که میخواهددراین زمینه کارکندبایدازنظرمبانی ودروس عقلی قوی باشدامامن متاسفانه امسال درامتحان منطق مظفرنمره پایینی اوردم به نظرحضرت عالی من میتوانم دراین زمینه موفق شوم اگرمیتوانم چگونه. منتظرراهنماییتان هستم .باتشکرفراوان
متن پاسخ
باسمه تعالی؛ علیکم السلام: علم منطق ربطی به فلسفه ندارد، می‌توانید به خوبی در دروس عقلی جلو بروید. منطق بخوانید تا با اصطلاحات آن آشنا شوید چون فیلسوفان در سخنان خود اصطلاحات منطقی را به‌کار برده‌اند. چه بسیارند که در منطق قوی هستند ولی یک حرف از تفکر فلسفی را نمی‌فهمند. موفق باشید
نمایش چاپی