باسمه تعالی: سلام علیکم: اگر جان کسی با مباحث عرفانی شکوفا میشود راهی که حضرت استاد آیت اللّه حسنزاده«حفظهاللّه» در پیش پای ما میگذارند بسیار کارساز است و اگر کسی با روایات و ادعیه جانش به شعف میآید نباید آن راه را رها کند مگر آنکه برای اُنس با ادعیه نیاز به عقلی دارد که بتواند به کمک آن عقل اشارات روایات و ادعیه را تصدیق کند که در این صورت عرفان نظری کمک میکند. در هرحال وقتی انسان در ذیل قرآن و سنت نبوی و علوی جلو برود در راه اشتباهی قدم نگذاشته که پس از بیستسال پشیمان شود. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: مطالعهی زندگی بزرگان و سیرهی عملی آنها، درآن موقعیت خوب است. نمیدانیم آیا بتولبودنِ حضرت زهرای مرضیه«سلاماللّهعلیها» به آن معنا است یا نه! موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: یک برنامه به خودتان بدهید و مباحث را اولویتبندی کنید، إنشاءاللّه «وقت» کم نمیآورید. به ما فرمودهاند: «توزیع الوقت، توسیع الوقت» وقتی زمان خود را تنظیم کنیم، وسعت مییابد. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- در متون دینی ما اهل کتاب جزو کفار به حساب میآیند 2- مسلّم معاندین که دشمن حق و حقیقتاند مدّ نظر نمیباشند 3 و 4- بسیاری از مردم جهان از جمله جوانان اروپا به دنبال حقیقتاند و از این جهت ما علاقهمندیم که آنها را به حق و حقیقت راهنمایی کنیم 5- حتماً تعامل حضرت امام با آن مردم محبتآمیز بوده زیرا آنها نیز به دنبال حقیقت بودند. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: ایشان در صحبتهایشان از واژههای فنومنولوژیستها و فلسفهی هایدگر استفاده میکند، بدون آنکه درک حضوری لازم را از نگاه هایدگر داشته باشد. در حالیکه شرطِ فهم فلسفهی هایدگر عبور از متافیزیک بود به معنای واقعی آن و نه در لفظ. لذا آن درک حضوری که امثال دکتر فردید و دکتر داوری از هایدگر بهدست آوردهاند و در تاریخ خود حاضر شدند را در نوشتهها و سخنرانیهای آقای عبدالکریمی نمییابیم و از این جهت میتوان گفت نگاه آقای عبدالکریمی به عالم و آدم سخت، انتزاعی است طوری که هرگز نتوانستهاند تاریخ خود را درک کنند، حتی وقتی که از «وجود» و یا تاریخ و زمان سخن میگویند، نگاه انتزاعی و مفهومی به موضوع دارند و بیشتر واژههای هایدگری را بهعنوان معلومات بهکار میبرند نه آنطور که «وجود» را در زمان حسّ کنند و حادثهها را تاریخی بیابند. کارشان بیشتر شبیه آنکسی است که دید در بازاری که حیوانات را میفروشند وقتی طرف گفت گاو من آبستن است، زودتر و بهتر گاو او را خریدند. لذا وقتی از دختر او خواستگاری کردند، گفت دختر من حامله نیز میباشد. زیرا درک درستی از جایگاه موضوعات نداشت. بنده سراسر تفکر آقای عبدالکریمی را از این نوع میدانم که در یک بیتاریخیِ آزاردهندهای بهسر میبرند و خوانندگان خود را گرفتار بیتاریخی و سرگردانی میکنند. به تجربه نیز معلوم شده افرادی که به ایشان نزدیک شدهاند نسبت به انقلاب اسلامی، این زیباترین حضور تاریخی در این دوران بیگانه گشتهاند در عین آنکه در تفکر خود مغرور و نسبت به همهی اندیشهها به چشم حقارت مینگرند، همه را متهم به نگاه ایدئولوژیک مینمایند در حالیکه همواره ما باید از راه و امکان رسیدن به مقصد پرسش کنیم و در عین چشمبرنداشتن از ایدهآلها، چگونه رسیدن به آرمانها را مدّ نظر قرار دهیم. پیمودن راه، بدون شناخت و درک جهان موجود – جهانی که انقلاب اسلامی نیز به عنوان یک واقعیت در آن وجود دارد - میسر نمیشود. ما در عالمی که هستیم بستگیهایی داریم و هزار بندِ تاریخی به دست و پایمان بسته است. آیا باید اینهمه موانع تاریخی را نادیده گرفت و از انقلاب اسلامی چیزی را مطالبه کرد که بیشتر در خیالِ اتوپیاپردازان پروش یافته است و بعد که نمیتوانیم به آن آرمانها برسیم، ناآگاهانه چشمها را به ادامهی غرب بیندازیم، غافل از اینکه باید زمین را برای شکفتن گل و گیاه آماده کرد و از قدمگذاشتن در کوچههای پر گِل و لای واقعیات نهراسیم. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- انسان در ذات خود عین فقر نسبت به حضرت حق است و این نیاز درونی به کمالات حق، همان عشق حقیقی است و اگر محبت به کمالاتِ غیر حق ما را متوجهی محبت به حق بکند، آن عشق مجازی منجر به عشق حقیقی میشود و این هیچ ربطی به امیال جنسی ندارد. 2- این دست خود انسان نیست که مجذوب سالک باشد بلکه هرکس باید سعی کند سالکِ مجذوب گردد و این با رفع حجاب بین خود و خدا صورت میگیرد و موجب میشود آن فقر ذاتی با نظر به حضرت حق به صحنه آید 3- در این رابطه شرحی بر غزل شمارهی 24 جناب حافظ شده است که عیناً ارسال میشود. موفق باشید بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
غزل 24
زلف آشفته و خُویْ کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
جناب حافظ در این غزل از شهود مثالی خود گزارش میدهد که چگونه در مسیر سلوک در نیمه شبی با صورت مثالیِ حقایق معنوی روبهرو میشود به همان صورتی که قرآن خبر میدهد که مقربان درگاه حق در جنّات نعیم با حورٌ عین روبهرو میشوند. میفرماید: «وَ حُورٌ عينٌ، كَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ»(واقعه/22 و 23). و برای آنها حورٌ عینی هست مانند مرواریدِ دستنخورده.
همانطور که حقایق دارای نحوهای از وجود معنوی در عالم قلب هستند، چنانچه آن حقایق از بالا در مرتبهی خیال انسان نزول کنند، به زیباترین شکل ظاهر میشوند و در زیر سایهی اسم لطیفِ حضرت حق برای سالک ظهور مینمایند و حافظ آن صورت مثالی را که برایش ظهور کرده، این طور گزارش میکند که دارای زلفی آشفته و چهرهای عرقکرده و لب خندان و مست و پیراهن چاک و غزلخوان و صراحی بهدست بوده است.
نرگساش عربدهجوی و لباش افسوسکنان نیم شب دوش به بالین من آمد، بنشست
آن صورت مثالی که جلوهی جواب حضرت حق به سالک است، در موطن خیال، در حالیکه چشماش عربدهجوی بود و از لبانش سخنی به گوش میرسید که حکایت از افسوس او داشت نیمه شب به بالین او میآید و مینشیند و چنین میگوید:
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین گفت ای عاشقِ دیرینهی من، خوابت هست؟
سر در گوش حافظ میگذارد و با صدایی غمانگیز به او عتاب میکند که ای عاشق دیرینه! در این نیمه شب برای عاشق دیرینه، جایی برای خوابیدن هست؟ در حالیکه خداوند شرایطی برایت فراهم کرده تا در منزل عشق از معشوق، صراحیِ شوق عشق بگیری و در نجوای با او آتش عشق را صدچندان کنی. برخیز که بادهی محبت حق با صورتی بس جذاب به سوی تو آمده.
عاشقی را که چنین بادهی شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود بادهپرست
آن صورت مثالی با همان لبان افسوسکنان میگوید: عاشقی را که در شبهنگام چنین بادهای نصیب شود، اگر با تمام وجود دل را به او نسپارد و با تمام جان آن را ننوشد و بادهپرستی نکند، حقیقتاً کافر عشق است و از عشق چیزی نمیداند مگر ادعای عاشقی. زیرا وقتی با نفحات الهی که جانش را از محبت حق سیراب میکند روبهرو میشود، ناشیانه به چیز دیگری نظر میاندازد و خود را در معرض آن نسیم جانفزا قرار نمیدهد.
برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
جناب حافظ در توصیف دلسپردن به تجلیات الهی در ساحت قلب و خیال، به زاهدی که هنوز در قالب عبادت مانده و به قلب عبادات نرسیده تذکر میدهد که چون متوجه حالات روحانی سالکان نمیشود به آنها خرده میگیرد که این چه سخنانی است بر زبان میآورید و سخن از شهودی میگویید که به معشوقههای زمینی شبیه است. حافظ در جواب او میگوید این نوع رویارویی با حقیقت از جنس همان رویارویی است که همهی ما در روز الست با حضرت ربّ داشتیم و آنچنان آن جلوه زیبا و همهجانبه و جانافزا بود که چون حضرت ربّ ندا داد: «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُم»(اعراف/172) آیا من پروردگار شما نیستم تا همهی ابعاد شما را به ثمر برسانم و شما با مقصدقراردادن من به رستگاری برسید؟ همه گفتیم: «بَلى شَهِدْنا» تو همانی که میگویی و ما میبینیم که چنین است. آری! موضوع رؤیت محبوب در میان بوده و زاهد بر دردکشانی که به بنیادین مراتب توحید نظر دارند، بیدلیل خرده میگیرد.
آنچه او ریخت به پیمانهی ما نوشیدیم اگر از خَمر بهشت استْ و گر بادهی مست
ما در رویارویی با حضرت حق و نظر به تجلیات او در هر صورت و جمالی، تنها آن چیزی را در منظر خود داریم که حضرت ربّ در روز الست در پیمانهی ما انسانها ریخته، حال چه آن در صورت مثالی و ملکوتی جلوه کند و نیمه شب از عالم بالا در خیال ما ظهور نماید و چه صورتهای زیبای عالم عین باشد. در هر حال سالک در هر منظری جمال ربِّ خود را میبیند و شراب ربوبیت حق را که در پیمانهی جانش ریخته مینوشد. چرا که انسان در مسیر سلوک به جایی میرسد که در هر مظهری حق را و صورت ربوبیت و زیباییهای او را به تماشا مینشیند و دل به آن میسپارد.
خندهی جام میّ و زلف گرهگیر نگار ای بسا توبه که چون توبهی حافظ بشکست
حال وقتی در مسیر سلوک، تجلیات الهی تا اینجاها سالک را در بر بگیرد که از یک طرف جام میِّ ربانی با شفافترین تجلیات قلب او را به شعف آورد و از طرف دیگر انوار الهی تا مرتبهی خیالِ سالک به زیباترین شکل و با زلفی مجعد ظهور نماید، چه جای نظرنکردن است و مشغول قالب عباداتماندن و نظر به باطن آنها که بدین شکل ظهور کرده، نبودن؟ اگر حافظ هم باشد که «قرآن ز بر بخواند با چارده روایت» توبهی متوقفشدن در ظاهر دین را میشکند و زندگی عاشقانه را شروع میکند به همان معنایی که مولوی در وصف آن میگوید: «عشق آن شعله است کو چون بر فروخت / هرکه جز معشوق، باقی جمله سوخت» و یا حافظ که میگوید: «عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ / قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت». از آنجایی که عشق در تعیّن معشوق شعلهور میشود، جناب حافظ در این غزل قصهی عشقِ شعلهورشدهی خود را در تعیّن معشوق به ما گزارش میدهد.
والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته
در رابطه با تمثُّلِ جلوههای زیبای ملکوتی، مرحوم آیت اللّه حسینی تهرانی از قول علامه طباطبایی«رحمةاللّهعلیهما» نقل میکنند:
«علامه طباطبایی به معنویات، زیارت عاشورا و مداومت بر گفتن اذکار، توجه بسیاری داشت و میفرمود: استاد ما آیتالله قاضی فرمودهاند: ذکری را که به شما یاد دادهام، تعداد خاصی باید گفته شود تا خاصیت ویژهاش برای شما آشکار شود، لذا در وسط اذکار سعی کنید آنقدر توجه داشته باشید که چیزی شما را به خود مشغول نکند و إلاّ آن ذکر اثر خود را از دست خواهد داد!
علامه طباطبایی در این باره به داستانِ ذکرگفتن خود اشاره کرد و گفت: روزی مشغول گفتن ذکری بودم که باید چند هزارمرتبه گفته میشد و از این رو، چند ساعت وقت لازم داشتم. اتاق را خلوت کرده و شرایط را طوری فراهم کردم تا کسی به آنجا نیاید و من بتوانم آن ذکر را به تعداد مشخصی بگویم. مشغول گفتن ذکر بودم که احساس کردم آثار این ذکر، کمکم بر من هویدا میشود. ناگهان یک لحظه دیدم که از جانب راست من فرشتهای با جامی از آب بهشتی ظاهر شد و عرض کرد این یک جام بهشتی برای شماست آن را برای شما آوردهام تا میل کنید.
علامه طباطبایی در ادامه فرمودند: چون استاد ما آیتالله قاضی، به ما فرموده بودند که وسط ذکر، به چیزی غیر از یاد خدا مشغول نشوید از این رو من هم به این فرشته، اعتنا نکردم! ملک میگفت: من فرشتهام و آب سلسبیل بهشتی برایت آوردهام از دست من بگیر و آن را بنوش.
آیتالله طباطبایی به آن ملک اعتنایی نکرد و لذا ملک که این صحنه را دید رفت عقب و از سمت چپ ایشان، ظاهر شد باز همان سخنان را تکرار کرد و علامه طباطبایی نیز این بار هم کوچکترین توجهی به آن فرشته نکرد تا اینکه سقف شکافته شد و آن فرشته بالا رفت.
علامه طباطبایی فرمودند: در این هنگام، حالی برای من پیش آمد اما باز هم ذکر را قطع نکرده و بر آن مداومت کردم تا اینکه ذکر به پایان رسید.»
البته این به اصطلاح فرشته، از آن نوعی نیست که جناب حافظ آن را ملاقات کرده است زیرا همانطور که استاد ایشان متذکر شده است اگر علامه به آن مشغول میشد از مراتب عالیتر محروم میگشت. ولی چون نظر قلب و جان خود را به مقامات و مراتب بالاتر معطوف نمود و با عالم بالاتر از مقام خیال آشنا گردید، در آخر عمر آن فرشته باز به سراغ او آمد ولی نه به آن شکل که نسبت به عالم اعلاء حجاب او گردد، بلکه در عین نظر به عالم اعلاء، خیالِ او را به نور تجلی انوار الهی به صورت خیالی تغذیه نمود و فرشتهای که با جناب حافظ ملاقات میکند از نوع اخیر است.
جناب شیخ بهایی به عنوان عارفی که سعی دارد در معاشقهی با حضرت محبوب، مظاهر جلوهی جمیل او را درست بنگرد؛ اینطور سخن سر میدهد که:
علم رسمی سر به سر قیل است و قال نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
طبع را افسردگی بخشد مدام مولوی باور ندارد این کلام
وه! چه خوش میگفت در راه حجاز آن عرب، شعری به آهنگ حجاز:
کل من لم یعشق الوجه الحسن قرب الجل الیه و الرسن
یعنی: «آن کس را که نبود عشق یار بهر او پالان و افساری بیار»
گر کسی گوید که: از عمرت همین هفت روزی مانده، وان گردد یقین
تو در این یک هفته، مشغول کدام علم خواهی گشت، ای مرد تمام؟
فلسفه یا نحو یا طب یا نجوم هندسه یا رمل یا اعداد شوم
علم نبود غیر علم عاشقی مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث هست از تلبیس ابلیس خبیث
زان نگردد بر تو هرگز کشف راز گر بود شاگرِ تو صد فخر راز
هر که نبود مبتلای ماهرو اسم او از لوح انسانی بشو
سینهٔ خالی ز مهر گلرخان کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه، گر خالی ز معشوقی بود سینه نبود، کهنه صندوقی بود
چند و چند از حکمت یونانیان؟ حکمت ایمانیان را هم بدان
چند زین فقه و کلام بیاصول مغز را خالی کنی، ای بوالفضول
صرف شد عمرت به بحث نحو و صرف از اصول عشق هم خوان یک دو حرف
دل منور کن به انوار جلی چند باشی کاسه لیس بوعلی؟
سرور عالم، شه دنیا و دین سؤر مؤمن را شفا گفت ای حزین
سؤر[1] رسطالیس و سؤر بوعلی کی شفا گفته نبی منجلی؟
سینهی خود را برو صد چاک کن دل از این آلودگیها پاک کن
حضرت آیت اللّه جوادی در بیست و یکمین جلسهی بحثشان در مورد «نکاح» در تاریخ 25 آبانماه سال 1394 نکتهای در رابطه با لذّت فرشتهخویی میفرمایند که در فهم سخنان امثال حافظ میتواند راهگشا باشد. میفرمایند:
«يک بياني درباره نگاه به «حِسانُ الوجوه» است که در روايات ما هست که «اُطْلُبُوا الْخَيرَ عِنْدَ حِسَانِ الْوُجُوه»؛ مشورت کنيد با «حِسانُ الْوُجوه»، ذات اقدس الهي به اينها عنايت کرده، به اينها زيبايي داده، فکر خوب هم آنجاست، عطاي خوب هم آنجاست، همّت بلند هم آنجاست، اين روايات کم نيست؛ ولي بين لذّت از نگاه «حِسانُ الْوُجوه» که لذّت محمود و ممدوح و فرشته خويي است، از لذّتي که فقيه بحث مي کند، بين آسمان و زمين فرق است! آدم بايد بفهمد و قدرت کنترل داشته باشد آن طوري که از گُل لذّت مي برد، از تابلو لذّت مي برد، از يک خط زيبا لذّت مي برد، از يک فرش دستباف زيبا لذّت مي برد، از يک کاشيکاري و معرّق لذّت مي برد، آن طور از يک مرد زيبا يا زن زيبا لذّت مي برد؛ بين اين لذّت با لذّت حيواني، بين آسمان و زمين فرق است! يک پسر زيبا که مادر وقتي او را نگاه مي کند، گذشته از اينکه فرزند اوست لذّت مي برد؛ يک دختر زيبا که پدر وقتي به او نگاه مي کند لذّت مي برد، اين لذّت غير از آن است که نامَحرم را دارد نگاه مي کند. آدم نتواند بين انسانيت و حيوانيت فرق بگذارد، همينطور درمي آيد. يک پسر زيبا، مادر وقتي او را نگاه مي کند با بچّه هاي ديگر يقيناً فرق مي کند، لذّت مي برد، خيلي خوشش مي آيد و مدام او را مي بوسد؛ يک دختر زيبا وقتي پدر، او را نگاه مي کند، لذّت مي برد، اين لذّت، لذّت فرشته خويي است، چکار به لذّت فقهي دارد؟! اگر شيخ انصاري فرق مي گذاشت، اينطور فتوا نمي داد. مرحوم صاحب جواهر عبارتش را آن روزهاي قبل خوانديم، گفت اين جان کَندن مي خواهد تا آدم بين اين دو فرق بگذارد، گرچه مقدورش نبود که اينطور تحليل کند، گفت اين جزء مکائدِ نفس است؛ امّا حالا راهش چيست؟ مرزش چيست؟ اين را مشخص نکرد.
بنابراين اگر کسي بداند که لذّت حيواني دامنگير او مي شود يا نداند؛ ولي در اثناء، لذت حيواني دامنگير او مي شود، فوراً بايد چشمش را بپوشاند! اين جهنّم است. اگر کسي فرشته است، مي فهمد آنطوري که مادر از پسر زيبا لذّت مي برد، پدر از دختر زيبا لذّت مي برد، مثل يک تابلو فرش، آنطور است، بله عيب ندارد، ده بار هم نگاه کند عيب ندارد، چون يک فرشته اي است دارد نگاه مي کند، مگر هيچ احتمال حرمت مي دهيد. پسر خيلي زيباست مثل يوسف است، مادر از نگاه به چنين پسري لذّت مي برد، ده بار هم نگاه کند مشکلي ندارد، اين لذّت، لذّت محرَّم نيست، لذّت حيواني نيست که حرام باشد. او [مرحوم جواهر] درست است که در فقه خيلي ماهر و هنرمند است، اگر اين فرق را مي دانست هرگز اينطور فتوا نمي داد.
در کتابهاي عقلي بين آن لذّت حيواني با لذّت انساني فرق گذاشتند، اين لذّت انساني را از مراحل کمال دانستند که انسان از صداي خوب لذّت مي برد، از منظرهٴ خوب لذّت مي برد. دين از بالا تا پايين، از پايين تا بالاي آن بايد با زيبايي همراه باشد. آن روزها که بلندگو نبود، بلکه مأذنه بود، وقتي مي رفت بالاي مأذنه و اذان مي گفت مي گفتند مستحب است که مؤذّن «صيّت» باشد؛ يعني خوش صوت باشد، آهنگ داشته باشد، دستش را روي گوشش بگذارد و اذان بگويد. در محراب هم، اگر چند نفر امام جماعت بودند «عِنْدَ التَّشَاح» آنکه زيباتر است جلو بيافتد، اين را که خوانديد در کتابهاي فقهي، حالا أقدمين در دسترس شما نيست؛ ولي شرايع که در دسترس شما هست! محقق در متن شرايع در بحث تَشاحِ ائمه جماعت دارد، أفقه بودن، أقرأ بودن، أسن بودن و بعد کمکم نوبت به «أصبح وجهين» مي رسد؛ آنکه زيباتر است؛ بعد از محقق، شهيد در شرح لمعه فتوا داده و در مسالک اين را باز کرده؛ در شرح لمعه «أصبح وجهين» است، مسالک که بازتر و مشروح تر سخن مي گويد «أصبح وجهين» است و همچنين محقّقين بعدي. اگر کسي نتواند بين اين صَباحت و زيبايي امام جماعت فرق بگذارد با اين بحث فقهي، همين مشکلِ شيخ انصاري را پيدا مي کند. کسي نتواند بين نگاه فرشته ايي و نگاه حيواني فرق بگذارد، همين مشکل ايشان را پيدا مي کند. بحثي که در فقه است، بحث نگاه حيواني است؛ آن بحثي که در کتابهاي عقلي و علوم عقلي است يا در مسئله صَباحتِ وجه امام جماعت است آن يک فرشته خويي است، آن چکار به اين دارد؟ آن لذّت کجا، اين لذت کجا؟! بله، اگر پسر زيبايي باشد و مادر از ديدن او لذّت مي برد، آنطور لذّت را اگر زنهاي ديگر ببرند، بله عيب ندارد، مردهاي ديگر ببرند عيب ندارد. يک دختر زيبايي است که پدر وقتي او را نگاه مي کند لذّت مي برد، آنطور نگاه را زنهاي ديگر به مردهاي ديگر بکنند، مثل تابلوي زيبا، آن اصلاً بحث فقهي نيست، بلکه در فقه اوسط و اکبر مطرح است، اين کار در کتابهاي عقلي شده است.
غالب حکما در اين زمينه يا رساله مستقل نوشتند يا در اثناي کتاب مطرح کردند. مرحوم بوعلي يک رساله مستقلي در عشق ظُرَفاء و فِتيان نوشته است. مرحوم صدر المتألهين در جلد هفت اسفار عشق ظُرَفاء و فِتيان را بيان کرده است. آنهايي که فلسفي حرف مي زدند؛ ولي فقهي فکر مي کردند بر اين بزرگوارها اشکال کردند که نگاه به ظُرَفاء که شرعاً حلال نيست، اينکه نگاه حيواني ندارد، بحث حيواني ندارد. اگر فلسفي حرف مي زنيد، فلسفي فکر کنيد؛ عقلي حرف مي زنيد، عقلي فکر کنيد، نه عقلي حرف بزنيد و نقلي فکر کنيد!
.... مرحوم کليني «عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ يُونُسَ عَنْ عَمْرِو بْنِ جُمَيْعٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ(عليه السلام)» نقل ميکند که: «قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (صلي الله عليه و آله و سلم) أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَهَا فَهُوَ لَا يُبَالِي عَلَى مَا أَصْبَحَ مِنَ الدُّنْيَا عَلَى عُسْرٍ أَمْ عَلَى يُسْرٍ»، اين خصوصيت عشق است هر کسي عاشق شد همين است؛ وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) از پيغمبر(صلياللهعليهوآلهوسلم) نقل کرد که افضل مردم کسي است که به عبادت، عشق بورزد؛ بعضي عبادت را تکليف مي دانند، يک ابن طاووس (رضوان الله عليه) مي خواهد که عبادت را تشريف بداند، اين جشن تشريف از ايشان است، اين سنّت حسنه را ايشان گذاشته است. ايشان از عده اي دعوت کرده به عنوان شرکت در جشن که در اين مراسم شرکت کنيد، به ابن طاووس گفتند که ميلاد کسي نيست، اين جشن به چه مناسبتي است؟! گفت: جشن تشريف من است نه تکليف، من به شکرانه اينکه نمردم، تا ديروز لايق نبودم که خداي سبحان به من خطاب بکند و بگويد: «كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ» يا «أَقِيمُوا الصَّلاَةَ» و مانند آن، امروز به اين حد رسيدم که ذات اقدس الهي مرا مخاطب قرار داده و من مشرّف به حکم الهي شدم، چيزي بر من واجب کرده و از من خواست، به شکرانه اين تشريف من دارم جشن مي گيرم؛ از آن به بعد ديگر جشن تشريف به برکت تلاش امام(رضواناللهتعالیعليه) و خونهاي پاک شهداء در ايران هم رواج پيدا کرد، اين سنّت را ابن طاووس گذاشته است، اين مي شود جشن تشريف. او به نماز عشق مي ورزد و دوست دارد نماز را، به روزه عشق مي ورزد، وجود مبارک پيغمبر بي صبرانه منتظر بود که چه وقت آفتاب از دايره نصف النهار خارج مي شود تا نمازشان را شروع کنند؛ مثل اينکه آدم برادرش را دوست دارد و مدتها او را نديد چقدر به او علاقمند است، اين نماز براي آنها اينطور بوده است، روزه براي آنها آن طور بوده است. حضرت طبق اين روايت مي فرمايد که افضل مردم کسي است که به عبادت عشق بورزد، عبادت را تشريف بداند نه تکليف و با آن معانقه کند: «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا»، «عانق»؛ يعني عُنُق به عُنُق، اينکه مي بينيد بعضيها معانقه مي کنند؛ يعني گردن به گردن، اين را مي گويند معانقه، «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَهَا»، به اين فکر نيست که چه چيزي دارد و چه چيزي ندارد، فقط منتظر اين است که ظهر شود به نماز مشغول باشد، او عاشق نماز است. «فَهُوَ لَا يُبَالِي عَلَی مَا أَصْبَحَ مِنَ الدُّنْيَا عَلَی عُسْرٍ أَمْ عَلَی يُسْرٍ»، او به اين فکر نيست که دارد يا ندارد، نماز دوستش است، روزه دوستش است، حج و عمره دوستش است.
شما در بيانات وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) قبل از جريان کربلا که از حضرت صفّين برمي گشت، بيست سال قبل از جريان کربلا، وجود مبارک حضرت از اسب پياده شد با دستان مبارکشان اشاره کردند «هاهنا هاهنا هاهنا»؛ همين جاست، همين جاست، مقداري خاک گرفتند بو کردند، دو رکعت نماز خواندند، عرض کردند يا امير المؤمنين چيست؟ فرمود: «هَاهُنَا مَصَارِعُ عُشَّاق» يک عده عاشقان اينجا سر بريده ميشوند. اين عشق چکار به کار حيواني دارد؟ اين چکار به لذّت حيواني دارد؟ آنکه در فلسفه رساله جدايي نوشته به نام مرحوم بوعلي با اين عشق کار دارد، آن عشقي که مرحوم صدر المتألهين در جلد هفت اسفار آورد با اين عشق کار دارد؛ منتها اين عشق از جمادات شروع مي شود، از حيوانات شروع مي شود، از انسانها شروع مي شود تا به «افضل الناس»، يک روح لطيفي مي خواهد.
شما ببينيد بعضي ها وقتي اين خط زيبا را ديدند متحيّرانه نگاه مي کنند، اين يک روح لطيف مي خواهد، يا شعر لطيفي را شنيدند متحيّرانه گوش مي دهند، يا يک آهنگ خوبي را که ديدند متحيّرانه گوش مي دهند، اين نشانه آن لطافت روح است اين چکار به آن امر حيواني دارد؟ اين همان است که «أدقّ مِن الشَّعر» است، اين کاري است که از شيخ انصاري ساخته نيست؛ لذا خيال کرده که آن رواياتي که مي گويد شما «اطْلُبُوا الْخَيرَ عِنْدَ حِسَانِ الوُجُوه» با اين بحث فقهي يکي است، آنکه صاحب جواهر مي گويد حرام است، شما هم بايد بگوييد حرام است يا لااقل احتياط وجوبي کنيد. آدم مي داند که وقتي نگاه به اين پسر يا به اين دختر بکند، لذّت پيدا مي شود بايد پرهيز کنيد! يا در اثناي نگاه لذّت پيدا شده فوراً بايد چشم بپوشاند! آن نگاهي که در تابلو فرش يا خط زيبا پيدا مي شود، بله آن از بحث فقهي بيرون است، آن کار حيواني نيست، آن که لذّت حيواني نيست، لذّت غريزي نيست. آن را مرحوم صاحب جواهر شنيده و گفته اين جزء مکائدِ نفس است، خير، آنچه که شنيدي درست است جزء مکائدِ نفس نيست.
شما مي بينيد وقتي که تابلو فرش دارد يا خط زيبا دارد، بعضيها مرتّب از راه دور مي آيند تا اين خط زيبا را تماشا کنند، بعضيها هم از کنارش رد مي شوند و بي تفاوت هستند. اينکه سعدي مي گويد: «کژطبع و جانوري» براي اينکه شتر از آهنگ خوب لذّت مي برد؛ امّا تو از زنگ لذّت نمي بري «کژطبع و جانوري». غزالي در احياء العلوم نقل مي کند که يکي از اين بزرگان در باديه وارد خيمه و چادر بعضي از اين چادرنشينها شدند و ديدند يک جواني آنجا بسته است و آن جوان تا اين بزرگوار را ديد نگاه توقّع آميزي هم داشت که شما وسيله شويد مرا آزاد کنند، يا يک چنين نگاهي نداشت؛ ولي اين بزرگوار وقتي وارد خيمه اينها شد، ديد يک جواني بسته است، سؤال کرد اين کيست؟ چرا بسته است؟! گفتند اين به ما خيلي آسيب رسانده چند تا از شترهاي ما را از بين برده است، گفت چطور؟ گفتند اين ساربان ما بود، ما اين شترها را مي فرستيم به راه دور براي حمل و نقل کالاي تجاري تا اين کالاها را در اين منطقه بياورند، او کالاها را بارها کرده روي دوش اين شترها و براي اينکه زودتر بيايند، رقصان بيايند، شروع کرد به حُدي خواندن ـ حُدي آن حِداء آنطوري است که ساربانها با آهنگ مخصوص مي خوانند که شترها به وَجد مي آيند با سرعت حرکت مي کنند ـ گفتند او خوش آهنگ است، طرزي با آهنگش اين شترها را به سرعت آورد که اينها در کوتاهترين مدت اصلاً احساس نمي کردند زير بار سنگين اند، همين که آمدند ديگر از پا درآمدند و خيليهايشان مُردند، او به ما آسيب رسانده است، اين را غزالي در احياء العلوم در بحث سماع نقل مي کند. بعضي ها منتظرند که صداي اذانِ مرحوم مؤذن زاده اردبيلي را بشوند، بعضي برايشان بي تفاوت است، اين به لطافت روح برمي گردد. اگر يک چنين نگاهي و يک چنين لذّتي براي کسي پيدا شد که معادل با لذّت پدر هست از پسر زيباي خود؛ معادل لذّت مادر است از پسر زيباي خود، بله آن عيب ندارد، آن که بحث فقهي نيست، آنکه لذّت حيواني نيست تا شما روي آن بحث کنيد. آنکه بزرگان گفتند و مرحوم صاحب جواهر نتوانست حل کند، آن را مي گويند نگاه دوم و سوم، وگرنه نگاهي که نگاه حيواني باشد حق با محقق است، حق با صاحب جواهر است، شما که مي دانيد چنين لذّت حيواني عارض مي شود نبايد نگاه کنيد. پس بنابراين اين «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ» اين است.
مرحوم بوعلي و غالب اين بزرگواران در زمينه عشق ظُرَفاء و فِتيان رساله نوشتند که بحث حيواني از بحث انساني کاملاً جداست و لذّت حيواني از لذّت انساني کاملاً جداست. رساله اي که مرحوم ابن سينا نوشتند ـ چند تا رساله از رساله هاي ايشان در اين مجموعه چاپ شده است ـ اصل اين رساله از صفحه 373 شروع مي شود به نام رساله «العشق»؛ آن وقت عشق هاي جمادات مشخص مي شود، عشق هاي حيوانات مشخص مي شود، عشق هاي انسانها مشخص مي شود، در بخشهايي که به عشق هاي ملکوتي و الهي مي رسد مشخص مي شود. فصل اوّل «في ذکر سريان قوّة العشق في کل واحد من الهويات»؛ فصل اول اين است که تمام موجودات عاشق پروردگار هستند و به امر او دارند حرکت مي کنند «أَلاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ»، اين امور جمع محلّی به «الف» و «لام» است، اين هم صيرورت است نه سير، عاشقانه دارند متحوّل مي شوند، اين چکار به بحث فقهي دارد؟! اين چکار به بحث حيواني دارد؟! اينکه:
توحيدگوي او نه بني آدماند و بس هر بلبلي که زمزمه بر شاخسار کرد
يک بيان لطيفي مرحوم مجلسي (رضواناللهعليه) دارد که فرق بين اين دو کار را و اين دو وصف را ايشان در شرح همان حديث سوّم ذکر مي کند. مرحوم مجلسي (رضواناللهعليه) در مرآة العقول در شرح اين حديث، جلد هشتم، صفحه 84 مي فرمايد: «و عَشِقَ مِن باب تَعِبَ» است «و الاسم العشق و هو الافراط في المحبة»، «عَشِقَ»؛ يعني «أحبها حبّا مفرطا من حيث کونه وسيلة إلي القرب الذي هو المطلوب الحقيقي». «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ»؛ يعني آنچنان دوست نماز است که سريعاً اين نماز او را به معبودش نزديک مي کند. «و ربما يتوهم أنّ العشق مخصوص بمحبة الأمور الباطله فلايستمعل في حبّه سبحانه و تعالي»؛ برخي ها خيال مي کنند که محبت الهي را نمي توانند عشق بگويند، اين خيال درست نيست، «و ربما يتوهم أنّ العشق مخصوص بمحبة الامور الباطله فلا يستعمل في حبه سبحانه و تعالي و ما يتعلق به»، نمي شود گفت به قرآن عشق مي ورزد، به کعبه عشق مي ورزد، به ثوب عشق مي ورزد؛ ولي «و هذا يدل علي خلافه»، اين حديث پيغمبر (صلياللهعليهوآلهوسلم) دلالت دارد بر خلاف اين توهّم. «و إن کان الأحوط عدم إطلاق الأسماء المشتقّة منه علي الله سبحانه و تعالي»؛ البته «اسماءالله» توقيفي است، خيلي از اسماء است که ما تأدب مي کنيم بر ذات اقدس الهي اطلاق نمي کنيم بنا بر اينکه «اسماء الله» توقيفي باشد؛ البته «وصف» به تعبير مرحوم ميرداماد از «اسم» فرق مي کند؛ ما در دعا بگوييم يا فلان يا فلان اين تعبّد مي خواهد؛ امّا خدا را وصف مي کنيم مي گوييم خدا «واجب الوجود» است، اينکه مي گوييم خدا «واجب الوجود» است يا «علة العلل» است، نمي خواهيم بگوييم اين اسم است براي او که در دعا و غير دعا بگويم يا «واجب الوجود» يا «علة العلل» که توقيفي است آنها؛ امّا وصفش در کتابها، در گفتارها، همه مي گويند خدا «واجب الوجود» است، خدا «علة العلل» است و مانند آن، وصفش عيب ندارد، بلکه اسمش مشکل دارد بنا بر احتياط. «و إن کان الأحوط عدم إطلاق الأسماء المشتقّة منه علي الله سبحانه و تعالي بل الفعل المشتق منه»؛ «عَشِقَ» «يَعْشِقُ»، اينها را هم ما درباره خداي سبحان تأدب کنيم بکار نبريم؟ بله، «عَرِفَ يَعْرِفُ» هم نمي گوييم، براي اينکه خدا عالم هست چون عليم وارد شده؛ ولي عارف درباره خدا وارد نشده است. «بل الفعل المشتق أيضا بناء علي التوقيف قيل ذکرة الحکماء في کتبهم الطبّية أن العشق ضرب من الماليخولياء و الجنون و الأمراض السوداوية و قرروا في کتبهم الإلهيه أنّه من أعظم الکمالات و السعاداة و ربما يظن أنّ بين الکمالين تخالفها»؛ حکماء در کتابهاي طبي شان که بحث از کارهاي حيواني است، مشترکات بين انسان و دام است مي گويند اين محبّت مفرطه، يک نحوه ماليخولياء است و جنون است، در کتابهاي فلسفي اين را جزء مهمترين کمالات مي دانند؛ برخيها خيال کردند بين اين دو مطلبي که حکماء گفتند تهافت هست. «و ربما يظن أنّ بين الکلامين تخالفا و هو من بار الظنون فإن المذموم هو العشق الجسماني الحيواني الشهواني» که در فقه گفتند اين کار حرام است، «و الممدوح هو الروحاني الإنساني النفساني» که در فلسفه مطرح است، «و الاول يزول و يفني بمجرد الوصال»؛ همين که برخورد کردند و چند لحظه با هم بودند ديگر از بين مي رود، «و الثاني يبقي و يستمر أبد الآباد و علي کل حال»، اين اولين فرقشان است.
بنابراين اين جمله «علي ما أصبح» «أي علي أيِّ حالٍ دخل في الصباح»، اين ديگر جمله بعدي است که نقشي ندارد. غرض اين است که آنکه محل بحث فقهي است، حق با صاحب جواهر است؛ اينکه مرحوم شيخ انصاري مي فرمايد که عيب ندارد و کفّ نظر واجب نيست، براي اينکه ما به حسان وجوه نگاه مي کنيم و بشر که نگاه مي کند و لذّت مي برد، آن لذّتي که حلال است و شارع جلويش را نگرفته است، يک لذّتي است که پدر از پسر زيبا مي برد، مادر از پسر زيبا مي برد، پدر از دختر زيبا مي برد، آنطور باشد بله، عيب ندارد، نه نگاه حيواني اگر لذّت پيدا شد، اين لذّت حيواني را هر جا که شد بايد جلويش را گرفت. و الحمد لله رب العالمين.»((پایان سخن آیت اللّه جوادیآملی))
در اینجا بد نیست که نگاه حکیمان از جمله ملاصدرا را نسبت به زیباییهای مافوق زیباییهای جسمی و شهوانی در میان بگذاریم از آن جهت که معنای غزل جناب حافظ بهتر روشن شود و معلوم گردد آن مرد بزرگ در این نوع غزلها به چه چیزی اشاره میکند.
ملاصدرا عشق انسانی را به دو نوعِ حقیقی و مجازی تقسیم میکند. متعلق عشق حقیقی را خداوند و صفات و اسماء و افعال الهی میداند و بر این اساس عشق حقیقی دارای مراتبی است که از محبت افعالُ اللّه شروع میشود و به محبت اسماءُ اللّه و بالاخره به ذاتُ اللّه میانجامد. اما عشق مجازی انسانها نیز به دو نوع تقسیم میشود: یکی عشق مجازی حیوانی و دیگری عشق مجازی انسانی. از نظر ملاصدرا نقش و جایگاه علوم و فنون و آداب حسنه و انواع هنرهای زیبا، در همین تفاوت بین مبدأ عشق مجازی و مبدأ عشق حقیقی نمایان میشود.
عشق مجازی حیوانی ریشه در غریزهی شهوانی جنسی دارد و مبدأ آن لذاتی است که بین انسان و حیوان مشترک است و متعلَق این نوع عشق ظاهر معشوق و اعضاء بدنی او است و آن از مقتضیات نفس امّارهی او است و در این حال قوای عقلانی انسان تحت استیلای قوای حیوانی او قرار میگیرند و در نتیجه خیال و وَهم بر عقل او سلطه مییابند.
اما مبدأ و ریشهی عشق مجازیِ انسانی، در گوهر حقیقت انسانی است و متعلق چنین عشقی شمائل عاشق است و به تعبیر ملاصدرا: «وَ یَکونَ اکثر اعجابه بشمائل المعشوق» و بیشترین عامل جذبهی عاشق به جهت «شمائل معشوق» است. در این عشق قوای حیوانی و شهوانی در استخدام قوای عقلانی قرار دارند و عقل بر وَهم غلبه دارد و در این عشق، زیباییهای شمائلی در مقابل زیباییهای شکلی و ظاهری است.
عرفا و حکماء الهی همچون ابنسینا و ملاصدرا، از عشق مجازیِ انسانی به «عشق عفیف» یا عشق پاک انسانی تعبیر نمودهاند. ابنسینا توجه به شمائل معشوق را وجه بارز عشق عفیف و در حقیقت وجه تمایز عشق مجازی انسانی از عشق مجازی حیوانی دانسته و میگوید: «العشق العفیف الذی یأمُر فیه شمائل المعشوق لیس سلطان الشهوة»[2] در حالیکه باید متوجه بود شمایل چیزی ماوراء اعضاء ظاهری و نگاه شهوانی است، نگاه زیباییشناسانه است و آنچه در عاشق با نظر به معشوق ارضاء میشود غریزهی جنسی نیست، حس زیباشناختی و یا همان ذوق هنری عاشق است و در همین رابطه ملاصدرا در حصول و تحقق عشقهای مجازی انسانی، انواع هنرها و علوم و صنایع و از جمله علوم ریاضی و هندسی را مستقیم یا غیر مستقیم مؤثر میداند.
ملاصدرا در رابطه با موضوع فوق میفرماید: «أن هذا العشق أعني الالتذاذ الشديد بحسن الصورة الجميلة و المحبة المفرطة لمن وجد فيه الشمائل اللطيفة و تناسب الأعضاء و جودة التركيب لما كان موجودا على نحو وجود الأمور الطبيعية في نفوس أكثر الأمم من غير تكلف و تصنع فهو لا محالة من جملة الأوضاع الإلهية التي يترتب عليها المصالح و الحكم فلا بد أن يكون مستحسنا محمودا سيما و قد وقع من مباد فاضلة لأجل غايات شريف»[3] این عشق - عشق مجازی انسانی- یعنی عشقی همراه با التذاذ شدید به زیبایی صورت جمیل و محبت بیحدّ به کسی که در او یافت میشود شمائل لطیف و تناسب اعضاء و خوشترکیبی که چنین احساسی یک امر طبیعی در اکثر انسانها است و بدین لحاظ از جمله اوضاع الهی است که مصالح و حکمتهایی بر آن مترتب است و بنابراین این امری است نیکو و مستحسن زیرا دارای مبادی فاضله و غایات شریفه است و به همین جهت سنخیتی با لذائذ جنسی ندارد.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
[1] - سؤر؛ غذای دمخورده را میگویند و در روایت داریم: «فِي سُؤْرِ الْمُؤْمِنِ شِفَاءٌ مِنْ سَبْعِينَ دَاء» در دمخوردهی مؤمن درمانِ 70 درد است.
[2] - ابنسینا، الإشارات و التنبیهات، ج 3، ص 380
[3] - الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية الاربعة، ج7، ص: 172
باسمه تعالی: سلام علیکم: همانطور که مرحوم شهید آوینی عزیز نشان داد امروز با نور انقلاب اسلامی میتوان در فضای مجازی تصرف کرد هرچند نباید در آن حدّ متوقف شد و نقل سینه به سینه در جلسات را که برکات خاص خود را دارد، مغفول گذاشت و از آنجایی که هرگز فضای مجازی ظرفیت طرح موضوعاتی را که در کتاب میتوان با آن روبهرو شد، ندارد نباید از کتاب فاصله گرفت. با اینهمه گویا در حال حاضر افراد بسیاری به جهت دردسرهای تهیهی کتاب با مطالعهی نرمافزارهای آن، کار را دنبال میکنند که البته این وجه ایدهآل موضوع نیست، ولی نباید به خود چندان سختگیری کرد. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: موضوع را سایت http://goolchin.blogfa.com/post/341 بررسی کرده است عیناً مطالب آن سایت را خدمتتان ارسال میدارم: موفق باشید
سوالی که اکثر مردم درباره ی طلاب در ذهن خود دارند این است که
چرا طلاب امامه بر سر میگذارند و فلسفه ی لباس روحانیت چیست؟
امروز قصد داریم به تاریخچه لباس روحانیون بپردازیم..
پزوهشگر: محمد رضا نظری
نویسنده:سید بهزاد سعادتی نیک
1. عمامه: ظاهراً در صدر اسلام، طلاب لباسی سازمانی نداشتند و لباس آنان، همانند دیگر مردم بوده است. بر اساس شواهد تاریخی، قاضی ابویوسف، قاضی القضات هارون، نخستین افتراق را پدید آورد. «قاضی ابویوسف، قاضی القضات هارون الرشید مقرر داشت که فقیهان و عالمان عمامه سیاه آستردار بر سر نهند و قاضیان، کلاه بلند بر سر بگذارند»
1. ابن خلکان می گوید: «ابویوسف امر کرد که فقط علما، طیلسان* بر سر نهند تا میان آنان و دیگران تفاوت باشد. اگر کسی غیر از آنان طیلسان می پوشید، بر او عیب می گرفتند»
2. شاید بتوان عمامه را رکن اساسی در لباس طلبگی برشمرد. عمامه، تاریخچه ای بلند دارد. عمامه نزد مردم عرب، چه پیش از اسلام و چه پس از آن، عظمت ویژه ای داشته است. از این رو، هر کسی اجازه نداشت عمامه بر سر بگذارد، بلکه فقط شخصیت های خاصی از میان اعراب، حق استفاده از عمامه را داشتند و دیگران، از کلاه یا پارچه ای استفاده می-کردند. عده زیادی هم سرشان برهنه بوده است.
3. بزرگان ایرانی تاج بر سرشان می گذاشتند که آن ها را متوّج می نامیدند.
4. از این رو پیامبر فرمودند: «العمائم تیجان العرب اذا وضعوا العمائم وضع الله عزّهم».
پیامبر در موقعیت های حساس، عمامه بر سر می گذاشتند و می توان گفت که عمامه جزو لباس های رسمی پیامبر بوده است. پیامبر هم عمامه سیاه بر سر می گذاشتند که نامش سحاب بوده و هم عمامه سفید و عمامه سرخ. ایشان در روز فتح مکه، در حالی که عمامه سیاه بر سر داشتند، وارد مکه شدند. در روز غدیرخم، همان عمامه را به عنوان تاج بر سر حضرت علی (ع) گذاشتند و این همان عمامه ای بود که در جنگ خندق، بر سر امیرالمؤمنین بستند. این مقام و منصب سبب شد که ائمه اطهار (ع) و سادات، به نشانه یادبود آن روز فرخنده، عمامه سیاه بر سر بگذارند. از این رو، علت این که عالمان و روحانیان سادات، عمامه سیاه بر سر می گذارند و عمامه غیر سادات، سفید است، به دلیل رویداد غدیرخم است، وگرنه رسول خدا (ص) عمامه های دیگری هم داشتند.
در دوران خلافت امویان و عباسیان، به دلیل فشار بسیار بر شیعه و به ویژه سادات و برای این که علویین میان مردم شناخته نشوند، بیشتر اوقات آنان عمامه بر سر نمی-گذاشتند.
در سال 773 هجری قمری، الملک الاشرف شعبان، سلطان مصر و سوریه دستور داد، تکه پارچه ای سبز به عمامه خود وصل کنند. «در اسپانیا کمتر عمامه به سر می گذاشتند و بی شک نظامیان آن را نپذیرفته بودند. غالباً در اسپانیا، فقیهان عمامه بر سر می گذاشتند و نیز باید در نظر داشت که عمامه فقیهان خیلی بزرگ تر از عمامه سایر اعراب بود، به همین جهت آن ها را رب العمائم، معتم یا متعم نامیده اند»
5. در زمان آل بویه، برهنگی سر ناپسند بوده است. «عمامه خلیفه سیاه بود و بر کلاهی بلند پیچیده می شد. اطرافش را مطرز و به طرز زیبایی گلدوزی می کردند. آن که نزد خلیفه شرف یاب می شد، باید عمامه سیاه بر سر می گذاشت»
6. عمامه در عصر صفوی، سفید بوده است. در سفرنامه الئاریوس آمده است که عمامه علما سفید بود و بعضی ها قطعه پارچه ای ابریشمی بر مندیل خود می بستند که روی شانه ها می افتاد.
شاردن در سفرنامه اش نوشته است که روحانیان نیز روی کتان زمخت آقا بانوی سفید بسیار نازکی (کتان نازک) می پیچید و حدود شانزده سانتیمتر از دو انتهای این پارچه گلدار است که وقتی دستار بر سر می بستند، این دو انتها همانند جیقه ایی از میان دستار بیرون می آمد. البته عمامه کارکردهای جانبی دیگری نیز داشته است.
مستشرقان نیز گفته اند که شرقیان از عمامه به عنوان جیب استفاده می کنند، زیرا می توان چیزهایی را در آن پنهان کرد.
2. عبا: این واژه به معنای نوعی روپوش کوتاه و جلو باز است. آستین ندارد، ولی سوراخ هایی در آن تعبیه شده است که دست ها را از آن بیرون می گذارند. البته عبا با برد فرق داشته، زیرا برد پارچه ای خط دار بوده است که به دور خود می پیچیدند. عبا انواع و اقسامی داشته است و در هر منطقه ای آن را به گونه ای می ساختند. در برخی مناطق از پارچه و در برخی مناطق از پشم بوده است. عبا، پوشاک عمومی اعراب بیابانگرد بوده است که تقریباً در همه وقت ها از آن استفاده می-کرده اند.
3. قبا: پوشیدن قبا در زمان پیامبر معمول بوده است. در صحیح بخاری آمده است که روزی رسول خدا (ص) قباها را قسمت کرد و به مخرمه هیچ عبایی نداد. مخرمه ناراحت شد و به حضور پیامبر رسید. پیامبر فرمود: این عبا را هم برای مخرمه نگاه داشتم.
7. قبا را بیشتر از پارچه اطلسی می دوختند و گاهی آن را با پوست آستر می کردند. ناگفته نماند که گاهی نویسندگان عرب، روپوش افسران سوار مسیحی را قبا نامیده اند. قبا پیشینه ای ایرانی دارد، لباسی که به طور مورب از زیر بغل باز می شود.
تِوِنُو درباره قبای ایرانی چنین می گوید: «نیم تنه بلندی را که بر روی لباس های دیگر می پوشند، قبا نام دارد و آن معمولاً از پارچه نخی بسیار نازک دوخته می شود. رنگ آن به حسب تمایل اشخاص، قرمز، زرد، سبز یا رنگ های دیگر است و چنان صاف دوخته شده که گویی اطلس است. این نیم تنه از پارچه نخی کرک دار دوخته می شود و تا نیم ساق پا می آید. یقه آن باز و هلالی است. طرف راست آن درست روی شکم می افتد و در زیر بغل سمت چپ با بندهایی بسته می شود و طرف چپ لباس روی آن می افتد و به وسیله چهار بند طرف راست بسته می-شود، اما یکی از بندها هرگز بسته نمی شود، بلکه روی بندهای دیگر آویزان است. قبا تا روی کمر بسیار تنگ است. از این جهت به بدن قالب می شود و کاملاً شکم را پوشیده و فشرده نگاه می دارد و از کمر به پایین متدرجاً، گشاد می شود، به طوری که نمای آن از پایین به شکل یک زنگ گرد در می آید. آستین های آن کاملاً چسبان و قالب بازوان است. معمولاً جنس این قباها از پارچه ساده است، اما قبای رجال عالی مرتبه، از اطلس یا پارچه زر بافته است که زری ایران است»
8. 4. طیلسان: پارچه ای بود که فقیهان و عالمان ایران بر روی عمامه به سر می انداختند و در ایالت فارس، عوام الناس نیز از آن استفاده می کردند. جنس آن از پشم بود و بهترین نوع آن در آمل و قوس یافت می شد.
لباس روحانی
در طول تاریخ تغییراتی رخ داد که سبب شد لباس طلاب و علما متمایز باشد. در قرن های نخست، وجه افتراق روحانیان و دیگر مردم، عمامه بود. مردم با روحانیان و عالمان، در لباس یکی بودند و اگر فرقی هم بوده، بسیار اندک است. حتی در ایران نیز این گونه بوده است. بر اساس تحقیقاتی که انجام دادیم، دریافتیم که این وضعیت تا زمان رضا خان ادامه داشته است تا این که مخبرالسلطنه در ششم دی ماه 1307 خورشیدی، قانونی به مجلس برد که به قانون متحدالشکل کردن البسه اتباع ایرانی در داخله مملکت معروف شد. بر اساس این قانون، همه مردم باید لباسی متحدالشکل می پوشیدند. البته هشت گروه از قانون پوشیدن لباس معاف شدند که عبارت بودند از: مراجع، مجتهدین صاحب اجازه که از مراجع مسلم تقلید بودند، به شرط آن که به امور روحانی مشغول باشند، پیش نمازان دارای محراب، محدثان مأذون از جانب مجتهدان، طلاب و مدرسان شیعه مذهب، مفتیان اهل سنت و روحانیان ایرانی غیر مسلمان.
رضاخان در دیدار با مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری، به ایشان گفت: «می خواهم بعد از این احترام عمامه را معلوم نموده و بر سر روحانیون حقیقی گذاشته شود و آن هایی که مخرب دین و روحانیت هستند، عمامه را برای مقاصد شخصی به سر گذاشته اند، از سوءاستفاده باز مانند»
9. دلیل ایادی رضاخان این بود که حتی کودکان هم این لباس را بر تن دارند. به نوشته مخبرالسلطنه، لباس اهل علم را مردم هم می پوشند و بسیاری حرمت نگه نمی دارند و آن را لباس اخاذی و فقر و بهانه ای برای گدایی و ولگردی می دانند.
10. هدف از این قانون، محو این لباس بوده است. گفتنی است که سید حسن مدرس، در شانزدهم مهر 1307 خورشیدی، تبعید شد و در دی ماه همان سال، این قانون به تصویب رسید.
قرار شد که اگر طلاب در مدرسه معقول و منقول پذیرفته و در امتحانات قبول شوند، به آن ها جواز لباس داده شود، در حالی که «از سال 1314 به بعد، دولت برخورد جدی با روحانیت را در دستور کار خویش قرار داد و سیاست دولت گسترش خود و دخالت در امور شخصیه مردم را به جد تعقیب کرد. نتیجه این سیاست، تجدید نظر در جواز عمائم بود. لذا حتی روحانیون صاحب جواز، جواز خود را از دست داده و مجبور به پوشیدن لباس یکسان شدند»
11. در نتیجه، بسیاری از طلاب از پوشیدن لباس محروم شدند. در دوره محمدرضا پهلوی، فشار کمتری روی طلاب بود و پس از انقلاب نیز شاهد تغییری در این زمینه نبودیم.
باسمه تعالی: سلام علیکم: اگر إنشاءاللّه ابتدا کتاب «ادب خیال و عقل و قلب» را به قصد تطهیر قلب مطالعه فرمایید و سپس بر کتاب «عالَم انسان دینی» تأمل بفرمایید تا شرایط اُنس با کتاب «آنگاه که فعالیتهای فرهنگی پوچ میشود» در شما فراهم شود؛ راه خوبی را طی خواهید کرد. موفق باشید