باسمه تعالی: سلام علیکم: ۱. اینطور نیست که همه در موقف حشر عریان و گرسنه باشند. این مربوط به آنهایی است که خود را در جایی که همهی ابعاد انسان ظهور میکند، خود را با تقوا نپوشاندهاند و با تغذیههای معنوی سیراب ننمودهاند. ۲. سخن آیت اللّه حائری شیرازی«رحمة اللّهعلیه» در مورد «انتظار فرج از نیمهی خرداد کشم» سخن بسیار ارزشمند و بهجایی است. رحمت خدا بر آن مرد حکیم باشد. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: حضرت آیت اللّه در دوران کهولت خود در تهران در منزل فرزند خود بهسر میبرند و در شرایطی نیستند که بتوانند با افراد ارتباط برقرار کنند. به نظر بنده به توصیهی آیت اللّه بهجت نظر داشته باشید که میفرمایند: «علم تو، استاد توست» خوب است در این مورد به جزوهی «روش سلوکی آیت اللّه بهجت» رجوع فرمایید. موفق باشید. لینک جزوهی «شرح مختصر دستورالعمل آیه الله بهجت (رحمه الله )»
باسمه تعالی: سلام علیکم: بنده هم چندان موافق این کارها نیستم. میماند که به ما فرمودهاند شکوه مراکز دینی را حفظ کنید و به همین جهت سقفِ مساجد را بلند میگیرند. در راستای شکوهدادن به حرم ائمه بعضیها به این نتیجه رسیدهاند به این صورت، شکوه آنها را حفظ کنند که ملاحظه میکنید. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: با توجه به اینکه قرآن اشاراتی دارد که روحِ مبتنی بر فطرت و نه انسانِ معاند، متوجهی حقانیت آن اشارات میشوند، قرآن باب تحدّی را گشوده است و بر این مبنا میتوان گفت:
قرآن مى فرمايد: «وَ انْ كُنْتُمْ في رَيْبٍ مِمّا نَزَّلْنا عَلي عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِه»[1] اگر در معجزه بودن آنچه بر بنده ى ما نازل شده شك داريد، سوره اى مانند آن بياوريد. مبناى برهان اين است كه او يا به واقع پيامبر است و اين آيات از طرف خدا بر او نازل شده، و يا پيامبر نيست و با استعدادهاى بشرى اش اين آيات را تنظيم كرده است. در حالت دوم از آن جهت كه بشر است اين آيات را آورده، پس شما هم كه بشر هستيد، مسلم اگر همه ى شما جمع شويد مى توانيد يك سوره مثل سوره هاى اين قرآن بياوريد و اگر نمى توانيد، معلوم مى شود كه او از جنبه ى بشرى اش به چنين توانايى نرسيده، پس او پيامبر خدا است. در رابطه با معجزه بودن قرآن نمونه هايى در ذيل؛ مورد اشاره قرار مى گيرد:
1- از نظر فصاحت و بلاغت: قرآن از نظر هندسه ى كلمات و نظم خاصى كه كلمات دارند، نه سابقه دارد و نه لاحقه، به طورى كه نه تا آن زمان بشريت با اين تركيب و نظم سخن گفته و نه بعد از آن انسانها توانستند از آن تقليد كنند و با آن نظم و هندسه سخن بگويند. قرآن داراى آهنگ خاصى است كه در عين دارا بودن مفاهيم معنوى، بدون تكلف و تصنع، عالىترين معانى را در عالىترين قالبهاى لفظى اظهار مى كند به طورى كه معلوم نيست الفاظ تابع معانى اند و يا معانى تابع الفاظ.
قرآن در زمانى به صحنه آمد و مبارز طلبيد كه اوج تكامل فصاحت عرب بود. از آن عجيب تر بعد از آمدن قرآن نيز سخن رسول خدا (ص) و حضرت على (ع) در عين فصاحت زيادى كه دارد، اصلًا شكل و هندسه ى قرآن را ندارد. و اين مبارزه طلبى هنوز هم به قوت خود باقى است، مضافاً اينكه تا حال كسى نيامده بگويد قبل از قرآن چنين كلماتى به اين شكل در فلان كتاب بوده است. همچنانكه كسى نيامده بگويد من مثل آن را آورده ام و اتفاقاً هر قدر انسان فصيح تر باشد بيشتر متوجه مى شود كه فصاحت قرآن از نوع فصاحت بشر نيست. همچنانكه جادوگران متوجه شدند كار حضرت موسى (ع) از نوع سحر نيست.
2- از نظر عُلوّ معنى و محتوى: بى گمان مطمئن ترين راه براى شناخت حقيقت قرآن، رجوع به متن قرآن و تأمل در توصيف ها و تعبيرهاى آن در بارهى خود مى باشد، توصيف هايى از قبيل «هُدى للنّاس»، «هُدى للمتّقين»، «تبياناً لكلّ شَيئ»، «حكيم» و «فرقان» كه همه حكايت از آن دارد كه وقتى مى فرمايد: اگر مى توانيد مثل آن را بياوريد، يعنى آن چيز مثل قرآن از حيث هدايتگرى و آوردن معارف هدايتگر و از حيث مطالب حكمت آميز، همسنگ دانش هاى قرآن باشد و از اين زاويه بشر را به آوردن چنين انديشه هايى در حد قرآن دعوت مى كند. جامعيت و كمال قرآن بدين معنى است كه قرآن مجيد تمامى مواد و مصالح علمى جهت رسيدن انسان به سعادت فردى و اجتماعى را دارا است و با معارف خود رابطه ى انسان با «خدا»، «خود»، «انسانهاى ديگر» و با «جهان» را تبيين مى كند و همه ى اين معارف داراى سطوح و لايه هاى متكثر هستند و در آن براى هرموضوعى بطنها وجود دارد. در پايين ترين سطح با مردم عادى صحبت مى كند و هرچه مخاطب خود را دقيق بيابد، بطنى از بطون خود را براى او مى گشايد و آوردن سوره هايى با اين حدّ از علوّ در معانى به هيچ وجه در حدّ بشر نيست.
انسانى كه قرآن طرح مى كند وسعتى از قبل از تولد تا بعد از مرگ دارد و دستورات قرآن همه ى ابعاد اين انسان را با همه ى دقايق روحى اش فرا گرفته است، در حالى كه انسان معرفى شده از راه حس و انديشه ى بشرى در ميان دو پرانتز (تولد) تا (مرگ) قرار دارد.
در قرآن همه ى اصولِ معارف قرآن از توحيد استنتاج شده و سپس گسترش يافته و به صورت اخلاق و عقايد و احكام در آمده به اين معنى كه هر حكمِ فرعى آن اگر تحليل شود به «توحيد» باز مى گردد و توحيد نيز اگر تفريع و باز شود، همان احكام و مقررات فرعى را تشكيل مى دهد.
مىفرمايد: «كِتابٌ احْكِمَتْ اياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكيمٍ خَبير»[2] قرآن كتابى است با آيات محكم كه سپس به صورت تفصيل درآمده، يعنى اين كتاب با آيات متعدد داراى غرض واحدى است كه وقتى به تفصيل در آيد، در يك مورد به صورت «اصول دين» و در مورد ديگر به صورت موضوعات «اخلاقى» در مىآيد و در جاى خود به صورت احكام شرعى ظاهر مىشود، به اين معنى كه هرچه نزول كند و از اصل به فرع برسد از آن غرض اصلى خارج نمىشود و از مسير توحيدى خود عدول نمىكند. به عنوان مثال: توحيد خدا در مقام اعتقاد عبارت است از اثبات «اسماء حسنى» و «صفات علياى» الهى و در مقام اخلاق عبارت است از دارا شدن اخلاق كريمه مثل رضا، شجاعت و دورى از رذايل و همان توحيد در مقام اعمال عبارت است از به جاآوردن اعمال شايسته و پرهيز از محرمات و رعايت حلال و حرام. همهى اينها به توحيد برمىگردد و انسان را به توحيد مىرساند زيرا آيات قرآن يك جهت وحدت دارند و يك جهت كثرت، از جهت صدور از طرف خدا به سوى بشر، سيرى از وحدت به سوى كثرت را دارا مىباشند ولى از جهت سير از طرف انسان به سوى خدا، سير از كثرت به وحدت را دارا هستند.
قرآن كتاب انسان شناسى است، اما آنگونه كه خدا انسان را آفريده و در همان راستا انسان را تفسير مى كند تا انسان از خود بيگانه نشود، به طورى كه در تمام فرهنگ بشر و نه در فرهنگ انبياء انسان در حدّ سوره ى والعصر مطرح نيست، و انديشه ى بشر نسبت به انسان به اندازه ى تبيينى كه يك سوره ى كوچك قرآن در مورد انسان دارد گسترش ندارد. قرآن پيوند با خدا را در همه ى شئون زندگى جريان مى دهد و انسان را در حد يك باور تئوريك متوقف نمى كند، بلكه خداى حاضر و محبوب را معرفى مى نمايد كه مى توان به او نزديك شد و با او انس گرفت. مرز ايمان و شرك در آن است كه انسانِ موحّد توانسته است حقيقت وَحدانى عالم را در هر مخلوقى بيابد و انسان مشرك پديده هاى عالم را مستقل از حقيقت وحدانى مى نگرد.
3- اعجاز قرآن از جهت نبودن اختلاف در آن: قرآن در طول 23 سال بر پيامبر خدا (ص) نازل شد، آن هم در شرايط اجتماعى و روحى متفاوتى كه براى رسول خدا (ص) پيش مى آمد، بدون آن كه رسول خدا پيشنويسى داشته باشد و يا پس از نزول آن به و حكّ و اصلاح آن بپردازند با اين همه هيچگونه تناقض و اختلافى در ميان مطالب آن نيست. هرگز كسى نديد كه مثلًا پيامبر (ص) يادداشتى داشته باشند و مطابق آن يادداشت آيات را قرائت كنند و يا طورى آيات را بخوانند كه بعداً معلوم شود يك كلمه را اشتباه گفته اند و بخواهند آن را تصحيح كنند، آن هم آياتى كه قبلًا هيچكس چنين كلماتى در هيچ كتابى نگفته بود و بعداً هم كسى نيامد بگويد شبيه آن كلمات در كتابهاى رومى ها و يا ايرانى هاى متمدن آن زمان ديده شده است.
قرآن طورى است كه آيه اى مفسّر آيه اى ديگر و مجموعه ى آن شاهد بر مجموع آن است و در عين تنوع - حتى در يك موضوع وحدت نگاه كاملًا درآن حاكم است. مثلًا در مورد عبادت و يا تقوا هزاران نكته ى متنوع دارد ولى همه با يك بينش و يك جهت و يك نگاه. خودِ قرآن مى فرمايد: «أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فيهِ اخْتِلافاً كَثيراً»[3] آيا اين منكران قرآن در قرآن تدبّر و تفكر نمى كنند تا متوجه شوند اگر از طرف غيرخداوند صادر شده بود، حتماً در آن اختلاف و تضاد مى يافتند زيرا: اولًا: فكر انسان دستخوش تحول و تكامل است، و در آخر عمر عموماً اشتباهات اول را ندارد. ثانياً: افكار انسان در طول زندگى تحت تأثير حالات متفاوت روحى اش قرار دارد و سخنانش هماهنگ آن حالات، و گاهى متفاوت و بعضاً متضاد خواهد بود. ثالثاً: كسى كه كارش بر دروغ باشد در طول عمر حتماً به تناقض و اختلاف مى افتد، در حالى كه هيچ كدام از موارد بالا در قرآن نيست و يگانگى و وحدت كاملى بر آن حاكم است.
4- اعجاز قرآن از نظر جاذبه: قرآن در معرفى معنى حيات و آزادشدن از اسارت نفس و خرافات آنچنان سخن مى راند كه انسان به هيچ وجه آن را از جان خود جدا نمى بيند و به خوبى جذب آن مى شود. قرآن انسان را بر عقده هاى درونى اش پيروز مى كند، مرگ را برايش معنى مى نمايد، او را دعوت به تدبر در آياتش مى كند، مى گويد:
«افَلا يَتَدَبَّروُنَ الْقُرانَ امْ عَلي قُلُوبٍ اقْفالُها»
آيا تدبّر در قرآن نمى كنند و يا بر قلبهاشان قفل زده شده است كه حقايق آن را نمى فهمند؟ به همين جهت عقل انسان در حين تدبّر در قرآن از عمق جان، حقانيت آن را تصديق مى كند و خودِ قرآن شرط تشخيص حقانيت خود را تدبّر در خودش قرار داده است. آيا تا حال ديده شده كسى در قرآن تدبّرِ لازم را كرده باشد و براى او در حقانيت آن ذره اى شك باقى بماند؟ و يا بيشتر كسانى گرفتار شك نسبت به قرآن هستند كه از دور و بدون تدبّر در آن نظر مى دهند؟
5- اعجاز قرآن از نظر اخبار غيبى: آن واقعه هايى كه در حين نزول قرآن با فكر بشرى درستى و نادرستى آن معلوم نبود در قرآن مطرح شده به طورى كه بشر پس از سالها به درستى آن پى برده است مثل: پيش بينى غلبه ى روم بر ايران در شرايطى كه در آن زمان چنين غلبه اى به ذهنها هم خطور نمى كرد.[4] حفريات باستانشناسان، كه پس از سالها داستان حضرت يوسف و طوفان حضرت نوح و قوم سبأ را تأييد كرد. و يا اينكه قرآن براى فلك، مدار قائل است، برعكسِ پيشينيان كه فلك را جسم مدورى مى دانستند كه ستارگان در آن ميخكوب شده اند ولى بعدها معلوم شد كه ستاره ها داراى مدار هستند و در مدار خود در گردش اند.
6- اعجاز قرآن از نظر وسعت معارف و پهناورى مطلب: از طريق كسى كه برترى فوق العاده اى از نظر اطلاعات نسبت به ديگران نداشت و در محيطى آنچنان محدود زندگى مى كرد كه مثال زدنى است و از آن طرف ثلث آخر عمرش تماماً مشغول جنگ با دشمنان دين بود، چنين قرآنى با اين وسعتِ علمى و دقت روحى مطرح شود حكايت از آن دارد كه از طرف خداى حكيم و عليم بر او نازل شده است.
دكتر واگليرى مى گويد: «كتاب آسمانى اسلام نمونه اى از اعجاز است ... قرآن كتابى است كه نمى توان از آن تقليد كرد ... چطور ممكن است اين كتابِ اعجاز آميز كار محمد باشد؟ در صورتى كه او يك نفر عرب درس ناخوانده بوده است ... ما در اين كتاب مخزنها و ذخايرى از دانش مى بينيم كه مافوق استعداد و ظرفيت با هوشترين اشخاص و بزرگترين فيلسوفان و قوىترين رجال سياست است».[5] موفق باشید
[1] ( 1)- سورهى بقره، آيهى 23.
[2] ( 1)- سورهى هود، آيهى 1.
[3] ( 1)- سورهى نساء، آيهى 82.
[4] ( 1)- در سال 617 ميلادى يعنى هفتمين سال بعثت پيامبر اكرم ( ص) ايران بر روم پيروز شد و تا نزديك پايتخت روم پيشروى كرد، در همان سال قرآن پيشبينى پيروزى روم را در كمتر از ده سال نمود. (به آيات اوليهى سوره ى روم رجوع شود).
[5] ( 1)- استاد دانشگاه ناپل، كتاب «پيشرفت سريع اسلام»، ترجمه ى سعيدى، ص 49.
باسمه تعالی: سلام علیکم: جملهی مشهور محیالدین است که از آیهی مذکور اینطور برداشت میکند که «مثلِ» خدا که همان ولیّ الهی است، داریم، ولی «مثلِ مثلِ» خدا نداریم. لذا در این مورد کاف، به معنای معمولیاش مدّ نظر قرار گرفته است. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: عنایت داشته باشید که کارهای اجتماعی اولاً: باید با شأن زنان که شخصیتی عاطفی و فرهنگی هستند، هماهنگی داشته باشد ثانیاً: به زندگی خانوادگی آنها لطمه نزند، مگر آنکه مضطر باشند. و به نظر میآید شغل رانندگی و مغازهداری رویهمرفته مگر موارد استثناء، با روح زنان هماهنگی ندارد به همان معنایی که علی «علیهالسلام» میفرمایند: «فَإِنَّ الْمَرْأَةَ رَيحَانَةٌ وَ لَيسَتْ بِقَهْرَمَانَةٍ» زيرا زنان چون گل بهارى لطيف و آسيب پذير هستند و نه قهرمان. 2- موضوع ارتباط با نامحرم، غیر از اختلاط با نامحرم است. دختر حضرت امام در مصاحبهای که رجانیوز با ایشان داشت میفرمودند در عین آن حضرت امام ارتباط بیجا با نامحرم را سخت میگرفتند، به راحتی میپذیرفتند که در موضوع مسائل سیاسی و اجتماعی بنشینیم و با مردان نامحرم بحثهای طولانی داشته باشید. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: روایات، ایمانداشتنِ طرف را برای همکفوبودن کافی میداند با این همه تا آنجا که ممکن است باید خانوادهها همدیگر را درک کنند و والدین انسان با انسان همراه باشند. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: کتاب «امام شناسی» آیت اللّه تهرانی در این رابطه نکات خوب و روشنی دارد. در مورد حضرت امام زمان«علیهالسلام» کتاب «مبانی معرفتی مهدویت» که بر روی سایت هست إنشاءاللّه میتواند جوابگو باشد. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: این یک قاعده است که انسان و یا جامعه اگر در مسیر تعالی ایمانی قرار گیرد، به طور طبیعی با موانع گوناگونی روبهرو میشود و روایات مذکور متذکر این نکتهی مهم است تا افراد از این موضوع غفلت نکنند. زیرا تعالی هر فرد و هر جامعهای در إزاء تقابل با موانع پیش میاید. نمونهی اجتماعی این امر را در حضور تاریخی انقلاب اسلامی ملاحظه میکنید که چگونه نظام استکباری و ارتجاعی دنیا در مقابل آن میایستند. طلب عافیت به این معناست که انسانها در چنین شرایطی از حضرت حق بخواهند بهخوبی از این موانع عبور کنند و مثل ریزشهای انقلاب، کم نیاورند. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: ما باید آمادهی خدمت و کارآفرینی باشیم. حال اگر کاری در رابطهای که میفرمایید پیش آمد، دنبال میکنیم و این ربطی به رزق ما ندارد. ما در این موارد وسیلهی رسیدنِ رزق دیگران به خودشان خواهیم شد و برکت و رحمت آن برای ما میماند 2- اگر فعالیتهای اقتصادی و تلاش برای پیشرفت جامعهی اسلامی با نیت الهی باشد، در حکم مجاهده در راه خدا است. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: انسانی که مبادرت به دزدی هم میکند با فطرت خود میفهمد که دزدی یعنی زیرپاگذاردنِ حقوق دیگران و آن یک کار ناپسند است و لذا با اختیار خود میتواند بین پیام فطرت و گرایشِ نفس امّاره، یکی را انتخاب کند و از این جهت مسئول عمل خود میباشد، زیرا مجبور به هیچکدام از طرفین نبود. موفق با...
باسمه تعالی: سلام علیکم: آری! همهی عالم از نظر وجودی، مظهرِ انوار حضرت حق تعالی هستند و بدیها و شرّبودن آنها، نسبت به غیر است و ربطی به جنبهی وجودی آنها ندارد. شیطان هم وسیله است تا هرکس که شایستهی اُنسِ با حضرت حق نیست، از درگاه الهی دور شود؛ مظهرِ اسم جلال حق است. یعنی نور حق در صحنه است تا هرکس که شایستهی اُنس نیست، پسزده شود. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: هرجا زمینهی تذکر باشد و تذکر ما را حمل بر دلسوزی بنمایند؛ چرا تذکر ندهیم؟ البته موضوع زنانی که مأموران مسیح علینژاد هستند، جدا است. آنها به جنگ اسلام آمدهاند و باید نظام اسلامی با آنها برخورد مناسب نماید. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: مقام آدمیت مربوط به همهی آنهایی است که بالاخره فعلاً در زمین هستند. آری! معصومین «علیهمالسلام» به جهت وجهِ قدسی که دارند، فوق آدمیتاند ولی وجه نفسی آنها همانی است که از مادر متولد میشود و باید عبادت کنند و بندگی خدا را پیشه نمایند. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: وقتی متوجه شوید پیامبر خدا با معجزه ما را به این نتیجه میرساند که او از طرف خداوند برای ما راهکار آورده است، دیگر نسبت ما با خدا روشن میشود و جایی برای شک و شکاکیت نمیماند. موفق باشید
مه تعالی: سلام علیکم: آیهی 5 سورهی طه مربوط به تدبیر اسم رحمان بر عرش است 2- آیهی 55 سورهی طه نظر به مراحل جنینی و مرحلهی حیات دنیوی و مرحلهی برگشت به قیامت دارد و علامه در المیزان نکات خوبی در این مورد دارند به این معنا که شما در دورهی جنینی بدن خود را از زمین میگیرید و سپس با تولد خود به زمین برمیگردید و در نهایت جهت رجوع به حق، از زمین خارج میشوید. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: در طول روز فرصتی جهت آنکه در خدمت رفقا باشم، ندارم. میماند بعد از نماز صبح در مسجد خدیجهی کبری«سلاماللّهعلیها» که در حین قدمزدن میتوانم خدمت عزیزان باشم. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: به خودش برمیگردد و با خودش بهسر میبرد. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم:
عزیز دلم: فکر نمیکنم نسبت به این احساست بهکلّی بیگانه باشم و یک عالَم دروغ را بهخصوص دروغ به خود را احساس نکنم. بنده با تمام وجود قصّهی دوران را که چون زوزهی سگی نیمهشبان عالم را فراگرفته میشنوم. تذکر شما به پوچیِ دوران، استقبال از تذکری است که روح و روحیهی جنابعالی، به یک معنا متذکر آن است و انعکاسِ حالتی است که خود را در آینهی گفتار و احوال شما تجربه میکنم.
از اینکه بعضی انسانها به خود دروغ میگویند و آنها با خودِ دروغین خود با امثال بنده روبهرو میگردند؛ در فشارم. خطاب بنده به این نوع انسانها، ماورای چهرهای است که آنها از خود مینمایانند. بنده گمگشتهای را در پشت ظاهر این انسانها مییابم و با نظر به آموزههای دینی که از معصوم صادر شده است، وجهِ یمینیِ آنها را مورد خطاب قرار میدهم.
تو را همزبان با جان خود یافتم و میبینی که چگونه با روبهروشدن با سخنانت به شور میآیم وقتی از بیخبریِ دوران میگویی. به دنبال فرصت بودم تا بعد از آن آخرین جلسه چیزی برایت بنویسم. وقتی سخن اخوان ثالث را در آن جلسه به میان آوردی، شوقِ فرونشستهی مرا زنده کردی.
قصّهی همزبانیِ من با خود را در نوشتهای که سالهای قبل، سالهای دور با خود در میان گذاشتم، در پاورقی برایت میآورم.[1]
در به در به دنبال تاریخی هستم که اندیشمندان آن، روحِ بیخبری و سردی آن تاریخ را حسّ کرده و گزارش دادهاند. با هولدرلین و هگل و شیلینگ که سخت در طلبِ انقلابی بزرگ بودند و در تقلا و دست و پازدنهای خود روزگار میگذراندند؛ و به همین جهت به انقلاب فرانسه دل بستند، هماحساسم.
بنده شما را نحوهای از تفکر اصیل این دوران میدانم و در آینهی وجود شما، میفکرم. موضوعِ یافتن یا نیافتنِ من در میان نیست، موضوعِ حضور در تاریخی است که در آن بهسر میبریم. میتوانیم بگوییم خداوند در این تاریخ، هیچ حضوری برای ما ندارد؟ و اسم هادی او بهکلّی از عالَم رخت بر بسته و تنها ما را با افکارِ انتزاعیمان و خدایِ ساختهی اذهانمان رها کرده است؟ در آن صورت چگونه میتواند ما را دعوت به عبادت خود بکند و آن را بر ما واجب نماید. در حالیکه او باید در قبلهی نمازگزار قرار داشته باشد تا نماز، نماز باشد.
اگر خدا تنها در تاریخ ظهور دارد در این زمان خدایِ هدایتگر ما در کجاست و در کدام تاریخ حاضر و ظاهر است؟ در تاریخ مدرنیته یا در تاریخی که بنای تقابل با مدرنیته را دارد؟
ای پوچیِ بزرگ دوران! ای خانهی اُنس من در تاریخ بیخبری! چگونه تو را که وجهی از احساس من هستی و خود را با تو احساس میکنم، نادیده بگیرم؟!
اگر آن سه همشاگردی به پاس انقلاب فرانسه درختی نشاندند که قصّهی امید آنها بود، چه شد که آن امید باقی نماند؟ و هولدرلین در یأسی عمیق تا مرز نابودی جلو رفت. آیا جز این بود که آن افق سرابی بیش نبود؟ و سیطرهی مدرنیته آن امید را به یأس کشاند؟ زیرا آنچه بعد از انقلاب فرانسه ماند همان سیاهی بود ولی به اسم آزادی، چرا که در آن انقلاب، راهِ آسمان حقیقت گشوده نشد و تنها عادتهای دینی بود که به اسمِ گشودگی امیدی واهی به میان آورد. آیا میتوان گفت انقلاب اسلامی نیز امید نافرجامی است؟ و بسط همان پوچیهای مدرنیته است؟ یا افقی است در مسیر اسلام علی و مهدی«علیهماالسلام» که در طول تاریخ هرگز ما با قرارداشتن در چنین افقی یک لحظه هم مأیوس نبودهایم؟ والسلام
در منظری که نه چندان گشوده است و نه چندان فروبسته، با شما خداحافظی دارم. موفق باشید
[1] - بسم الله الرّحمن الرّحيم
آنچه در روبهروى خود داريد، دلنوشته و ناله ى قلمى است كه گفتنى هاى زيادى در رابطه با ظهور امام «رضوان الله تعالى عليه» در زندگى خود و مردم كشورش دارد، ولى حتماً عذر بنده را مى پذيريد كه گفتنِ آنچه جان و دل بدان رسيده ممكن نيست، ولى با اين همه شما سعى كنيد به بهانه ى خواندن اين نوشته، نانوشته ها را نيز بخوانيد، نانوشته هايى كه پس از خواندن اين سطور، از قلب خود مى شنويد. چگونه مى توان شرايطى را توصيف كرد كه با حاكميت فرهنگ مدرنيته افقهاى زندگى را از هر طرف تيره و تار نمود، شرايطى كه همه در حال جان كندن بوديم، همه ى تلاش من آن است كه آن جان كندن ها را توصيف كنم.
انعكاس وَجه آرمانى
خوش خرامان مى روى اى جانٍ جان، بى ما مرو |
اى حيات دوستان در بوستان بى ما مرو |
|
اين جهان با تو خوشست و آن جهان با تو خوش است |
اين جهان بى ما مباش و آن جهان بى ما مرو |
|
ديگرانت عشق مى خوانند و من سلطان عشق |
اى تو بالاتر ز وهم اين و آن، بى ما مرو |
|
اى امام! ما بيش از آنكه به سوگ تو نشسته باشيم، در ضمير خود يافتيم كه از رويارويى با تمنّاى بزرگ خود محروم شديم. ما درواقع خودِ حقيقى و اصلِ اصيل خود را كه تو انعكاس وَجه آرمانى آن بودى، از دست داديم. قبلًا بيگانه را خودْ پنداشته بوديم و خود را نچشيده بوديم، و تازه داشتيم با دست زدن به دامان تو، خود را مى يافتيم كه ناگهان دامن از دست ما كشيدى. به خود آمديم، راستى چه بود؟! چه هست؟ چه بايد باشد؟ به خود آمديم كه راستى چه بود؟! در سالهاى تخته بندى خواب، «مرگ» برايمان رهايى و آزادى بود. آرى در آن روزهاى سياه؛ «مرگ» آرزوى بلندى شده بود كه مى خوانديم و نمى يافتيم. امروز كه مى توانيم سرشار از زندگى باشيم، از آن خفتن سخت دلهره داريم. بر آن خيره خيره مى نگريم كه دوباره بر ما حمله نكند، ديروز به خفتن عشق مى ورزيديم و امروز آن را دشمن مىداريم و به ادامه دادنى دل بسته ايم كه هر روزش بهتر از ديروز است، تو ما را با انبياء و اولياء هم تاريخ كردى.
راستى آنهايى كه زندگى را مى شناسند، چگونه آن همه خفتن را - كه بيرون افتادگى از تاريخ نور بود - دشمن ندارند؟
ديروز؛ زندگى، قطار روزهاى مسخره و يكنواختى بود كه با زوزه ى مرگ به گورستان مى رفت و امروز تو زندگى را طورى معنى كردى كه زندگى، رودخانه هاى حيات را در رگ هايمان جارى كرده و به پريدن از زشتى ها و پرواز به سوى خوبى ها دعوتمان مى نمايد. افقى را بر ما گشودى
كه اميدها يك جا در عمق جان ما جاى گرفت و راستى زندگى با اين همه اميد و اميدوارى چه لطف بزرگى است.
پوچى چقدر آزاردهنده بود
آن روزها، زندگى مرور شكنجه بود و پليدى، ديدنِ آن همه زشتى و پلشتى و نامردى، و «حقيقت» ستاره اى بود كه انبوه سياهى حتّى سوسويش را از ما ربوده بود، و هر قدمى، عفونتِ حياتِ راكد روزمرّگى بود و پوچى، راستى كه پوچى چقدر آزاردهنده بود. راستى كه پوچى چقدر آزار دهنده بود.
امروز؛ زندگى هميشه آبستن لحظه هاست. لحظه هايى كه زيبايى خواهند زاييد، لحظه هايى كه غذاى جان است، هرچند نفس امّاره از آن كراهت دارد.
پيش از اين؛ زندگى كويرِ همه جا كشيده بود كه نابودى حياتمان را فرياد مى كشيد و هيچ لاله اى از انسانيت در آن امكان سبزشدن نداشت، ما به نان خواستن و نام جستن گرفتار بوديم و از آن حيات برينِ روحانى، كه تو به ما معرفى كردى، غافل بوديم. تو متذكر پنجره هاى حيات معنوى گشتى و فهميديم چگونه خودمان مأمور به بندكشيدن خود بوديم.
پيش از اين؛ دنيا سراسر، زندان بود و گور، خانه ى موعود، و اصلًا از زندگى چيزى نمى فهميديم جز يك غروب سرد و ساكن، و امروز حياتى كه تو به ما معرفى كردى، وسعت بى مرزى است كه ديوار نمى شناسد، و تا عمق فراخناى روحمان بلند شده و تا پشت قلّه هاى حيات معنوى سركشيده و كنگره هاى غيب را نظاره مى كند و به تماشاى مددهاى الهى نشسته است.
راستى اگر انقلاب اسلامى به وقوع نپيوسته بود چه كسى باور مى كرد ملائكةُالله در تدبير امور، اين همه فعّالانه در صحنه اند. پيش از اين؛ بيزار از آنچه بود و نااميد از آنچه بايد مى بود. مرگ را مى خوانديم و نمى يافتيم، هر چند همه حياتمان مرگ شده بود، و امروز، خشنود از آنچه بايد و هست و ناخشنود از آنچه هست و نبايد، و اميدوار لحظه هاى آبستن، كه بى شك حيات موعود را خواهد زاد، هرچند چشمهاى عادت كرده به مرگ، آن را به رسميت نشناسد و به ستيز با آن به پا خيزند.
آرى؛ اگر امروز از خفتن و غفلت مى گريزيم و عطشِ چشمهايمان به خواب را، به چيزى نمى گيريم، و از هيبت خارِ كنار گل، دل خونى به خود راه نمى دهيم، زيراكه نسبت به صداى زوزه ى مرگِ انسانيت در پشت پرچين هاى خراب نمى توانيم گوش بربنديم و آرام بخوابيم.
چه غروب سردى بود!
اى برادر! بگذار تا قدرى از روزگارى كه بر اين قريه گذشت براى تو بگويم، شايد كه جوانى ات نگذاشته از آن باخبر شوى و شايد مرور زمان از يادت برده و فراموش كرده باشى كه در چه غروبِ سردى به سر مى برديم، شايد جوانى ات امكان احساس آن غروب را به تو نداده.
اى برادر! دزدان كه آمدند تا غارتمان كنند! آرى تا غارتمان كنند، امّا نه فقط زمين و نفت ما را بدزدند، بلكه «خودمان» را، يعنى هويت اسلامي مان را بربايند. تو كجا بودى؟ ما كجا بوديم؟ اصلًا همه مان كجا بوديم؟ مگر اسم آن بودن را مى توان «بودن» گذاشت؟
مگر نه نيمى در خواب و نيمى در گور بوديم كه همه مان را بردند و هيچ صداى اعتراضى برنخاست؟ در آن هنگامه ها اگر ما از داشته هامان بى خبر بوديم، دشمن آگاهى كامل داشت، ارزشهامان را مى شناخت و راز ماندگارى ديرپايمان را مى دانست و خوب باخبر بود كه چگونه در چشمه پايان ناپذير و هميشه جوشان فرهنگ اسلامى آسيب ناپذير مى شديم.
از نقطه ضعفى كه بايد بگذرد بى خبر نبود و همچنان انتظار كشيد تا بر دامن خواب، هوشيارى نيرومندمان را بر زمين بگذاريم، تا از گذرگاه غفلت و خفتنِ ما بگذرد و قلّه ى كهنِ نفوذ ناپذيرمان را تسليم تباهى كند، و نقطه ى آسيب پذير، خفتن بود و غفلت، چشمان بازى كه بايد همچنان به دشمن خيره مى شد، آرام آرام به خواب رفت و دشمنى دشمن فراموش شد با اينكه نسيم وَحى بر گوش جان ما خوانده شده بود.
«لايَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتَّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دينِكُمْ إِنِ اسْتَطاعُوا» مشركان، پيوسته با شما مى جنگند، تا اگر بتوانند شما را از آيين تان برگردانند.
آرى؛ روزگارِ اين قريه به آنجا كشيد كه دشمن پيروزى يافت و تباهى آغاز شد، و ما نيمى در گور و نيمى در خواب، يا در گورستانِ كينه ى اين برادر، و يا در سنگستانِ تهمت به آن برادر، خفته و مرده بوديم و دشمن بى خواب، ما را نظاره مى كرد.
سالهاست كه به آن تباهى عادت كرده ايم، حتّى فراموش كرده ايم كه دزدان چه ربوده اند، تا بر باز ستاندنش همّت كنيم. لذا آن پير فرزانه فرمود: ما هنوز اول راه هستيم.
چشم بستن چرا؟
اى برادر! اينان كه در چنين شرايطى آسوده مى خوابند، اصلًا زندگى را نمى شناسند، تا نگران ربودن آن باشند، چه رسد بخواهند به زندگى ربوده شده باز گردند. اينان با چنين خفتنى مرگ را تمرين مى كنند، در حالى كه زندگان مسئوليت زنده بودن را بر دوش دارند.
نمى توان زنده بود و حركتى براى انتخاب كردن زندگى نداشت. زيرا: «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَة»[1] هركس در گرو آن چيزى است كه انتخاب مى كند، پس زنده بودن و انتخاب نكردن محال است، و انتخاب كردن و مسئول انتخابهاى خود نبودن نيز بى معنا است. اينك اگر مدّعى زنده بودنيم، چشم گشودن و ديدن را ناگزيريم، و مسلّم در برابر امواجى كه بر نگاهمان مى گذرد مسئوليم. چشم بستن، نه نجات دهنده است و نه آرامش بخش، و فقط پشيمانى را دو برابر مى كند.
مگر نه اينكه در كنار هر گُلى، خارى لنگر انداخته تا بُزدلان از ترس خار براى هميشه از گُل محروم شوند و كابوس ترس از خار، غذاى جانشان شود و نتوانند به گُل فكر كنند. پس چگونه به بهانه هاى واهى، خود را بر اين موج بلند انسانيت كه تا سقف آسمان غيب پركشيده، نيفكنيم و امام خود را در تاريخ تنها گذاريم و خود را بدون هيچ دست و پايى در مرداب روزمرّگى ها رها كنيم. نسيم وَحى بر جانها چنين مى سرايد كه: «وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّى نَعْلَمَ الْمُجَاهِدِينَ مِنكُمْ وَالصَّابِرِينَ وَنَبْلُوَ أَخْبَارَكُمْ» و البته شما را مى آزماييم تا مجاهدان و شكيبايان شما را باز شناسانيم و گزارشهاى [مربوط به] شما را رسيدگى كنيم.
اى برادر! آيا مى دانى پيش از اين بر ما چه گذشت؟ بگذار بگويم كه شايد جوانى ات نگذاشته از آن باخبر شوى و شايد مرور زمان از يادت برده و شايد جوانى ات امكان احساس آن غروب سراسر سرد و پوچ را به تو نداده.
ديروز
چشم كه مى گشوديم، زشتى و نامردى وجودمان را مى شكست و آنچنان ديرپا بود كه اميد نوجوانى مان به نااميدى بزرگ مبدّل مى شد، بى انتظار فردا، كه نه فردا، بل امروزى زشت و سياه و بى رحم بود.
از عمق جان چشم مى بستيم كه بيارميم. و از همه ى نامردى ها روى برگردانديم، امّا چشم بستن؛ آرميدن نبود، مرگى بود در انتظار مرگى عميق تر.
چشم بستيم و خواب را آرزو كرديم. درست همچون محكوم به اعدامى كه مى خواهد بخوابد و تمامى اميدش اين است كه با خوابى سنگين از وحشت مرگ آسوده بگذرد، زيرا بيدارى، رودررويى با دنيايى بود پر از نفرت و نفرين، و خواب براى دورشدن و از يادبردن و چشيدن مرگى كوتاه.
اى كاش مى توانستم بگويم بر ما چه مى گذشت؟! اى كاش معنى پوچى را مى فهميدى! چگونه مى توان به كسى كه مرگ را نچشيده از احساس مرگ سخن گفت. بشكنى اى قلم كه چقدر در ترسيم آن پوچى، ناتوانى.
امروز
تو كجا باور مى كنى بر ما چه گذشت؟ امروز، از قفس هاى زرّينِ رفاهِ دروغين پر كشيده ايم و به دشتها رسيده ايم و اكنون با سبزه هاست كه مى روييم و با شكوفه هاست كه مى شكفيم و با حضور در جبهه ى نور كه مى خواهد از غربِ سرد و سياه بگذرد، زندگى در دست هامان در حال بارورشدن است و با چنين احساسى است كه مى توان انحراف ها را ديد و بر سر آن فرياد كشيد.
ديروز، آينده گراى شكست خورده اى بوديم كه آرامشِ بعد از مرگ را آرزو مى كرديم، پيش خود مى گفتيم: بگذار همه چيز نابود شود، ببينيم چه مى شود، و به سرنوشتى تن داده بوديم كه پوچى؛ دردى هميشگى را بر پيشانيمان نوشته بود و امروز، واقع گرايى هستيم كه بر واقعيتها چشم نبسته ايم ولى با اين همه از امكانات انسانى كه با انقلاب اسلامى فراهم شده، بى خبر نيستيم و تا نهايت دشتِ انسانيت پرواز خواهيم كرد، و واى بر ما اگر به بهانه هاى واهى از پريدن به سوى وعده ى موعود شانه خالى كنيم.
اى اميد كه از فريب ها خود را آزاد كرده اى! چقدر دوست داشتنى هستى.
اى امام! تو اميدوارى را نهادينه كردى، با تو امكان پرواز فراهم شد.
ديروز، با غرورى پلنگ وار، بدون درك امكانات، به ماه مى پريديم و در درّه ى غرورِ نزديكى به دروازه ى تمدّن غربى، پريشان و متلاشى مى شديم، و امروز با خلق امكانات مى توان بر بال خود تكيه زد و اعتياد ديرينه ى بيگانه از خود بودن، و بيگانه را خود انگاشتن، را شكست. من نمى گويم آنچه شدنى است، شده است، مى گويم روزگارِ به بار نشستنش به پا شده، بايد مواظب بود آن را از ما نربايند و ما را در خود ادغام كنند.
ديروز، مرگِ انسانيت خود را، زندگى پنداشته و به آن عادت كرده بوديم و امروز، فساد را مرگ مى شناسيم و از اعتياد به آن نوع زندگى كه ديروز بر ما رفته است، در فشاريم، ولى مصمّم به ترك آن هستيم تا باز با زندگى آسمانى آشنا شويم و بتوانيم با زمين انس بگيريم.
اميدِ طلوع مرده بود، نمى دانم باور دارى آن روزها، همه جا غروب بود و در چشمانمان خورشيد به خسوف گراييده بود و اميد طلوع در خشك گونه هايمان مرده بود؟ باور مى كنى در خاموشى روز، ما نيز به مرور خاموش مى شديم و با روز پايان مى گرفتيم، پايانى بى آغاز؟
نمى دانم باور خواهى كرد كه در آن غروبستان، طلوع را از ياد مى برديم و به تماشاى غروب مَردان آمده بوديم، نه به نجاتشان. با كوله بارهاى سنگين بر دوش و اشكهاى خشكيده در چشم و با دردى آماس كرده در قلب، به غروب مى رفتيم و همه چيز با ما و در وجدان ما سياه مى شد و مى مرد.
در جان خود داشتيم خاموش مى شديم و به آخرين طلوع - كه شايد اصلًا نبود، چراكه آن طلوع را در آن غروب چشيده بوديم - آرى به آخرين طلوع مى انديشيديم تا غروب كردن انسانيت را، يعنى غروب كردن خودمان را آسان كرده باشيم، و فكر مى كرديم چه تماممان خواهد كرد.
خورشيد از غروب بالا آمد
داشتيم به مرگ رضايت مى داديم، و زمين ما را به درون خود مى كشيد و چون سگى اين پاره استخوان ها را مى جويد و مى بلعيد. داشتيم در غروبِ همه ى اميدهاى انسانى فرو مى رفتيم كه صدايى از جنس صداهاى ديگر، صداى پيرمردى آشنا از جنس صداى دوردستهاى 15 خرداد سال 1342 به گوشمان رسيد. گفتيم: چيزى نيست، اين آخرين طلوع به غروبمان مى خواند. ما ديگر داشتيم به غروب همه ى اميدهاى انسانى خود فرو مى رفتيم كه طنين صداى او غروب را پر كرد، ولى انگار ما ديگر تن به مرگ داده بوديم و جز صداى گشوده شدن دهان خاك و جويده شدنِ همه ى اميدهاى انسانى، صدايى را نمى خواستيم بشنويم. اصلًا به صداهاى سرد و سراسر پوچ عادت كرده بوديم؛ داشتيم غروب مى كرديم و خاك ما را مى بلعيد، كه ديديم خورشيدى در دل غروب بالا مى آيد، گفتيم: نه؛ اين همان آفتاب است كه دارد مى ميرد - مگر طلوع و غروب در نهايت همانند نيستند؟ - خواستيم اميدوار شويم، پيش خود گفتيم: اميدوارى در پايان، مردن را سنگين تر مى كند، اميد را برانيم و مرگِ تسكين دهنده را بپذيريم. گفتيم: چشم ببنديم تا غروبى كه اميد طلوع را در ما انگيخته، كامل شود و شب، مرگ را بشارتمان دهد. پلكهايمان گرم شد، چشم بستيم و به شبى انديشيديم كه بايد پشت پلك هايمان مى بود، كه ديديم نه! پلكهايمان گرم شد، گفتيم: اين مرگ است كه بر پلك هايمان مى گذرد و پايان را بشارت مى دهد، پلكهايمان داغ شد! گفتيم: اينك آرامش مرگ. پلك هايمان سوخت، خواستيم بگوييم: نفرين بر مرگ راحت كننده كه اين همه رنج آور است، كه ديديم طلوع! كه ديديم آفتاب! كه ديديم روز! تو كجا بودى در آن غروب اميدزا، من چگونه آن را توصيف كنم؟! گفتيم: نه، ديوانگى است، طلوع در غروب ممكن نيست و همچنان بين يأس و اميد دست و پا مى زديم، چشم گشوديم، خيره شديم، هراسان نظاره كرديم، ديديم آرى اين بار به واقع خورشيد طلوع كرد، درست در انتهاى روز كه همه چيز داشت تمام مى شد، خورشيد تابيدن را شروع كرد و هر خانه اى نورى از آن گرفت، و نورِ «الله اكبر- خمينى رهبر» از پنجره ى هر دلى به بيرون مى تابيد. گفتيم: اين همه خورشيد! آنچنان ظلمات دوران غربزدگى در مغز استخوانمان فرو رفته بود كه باز باورمان نمى شد، فكر كرديم اين خاصيت مرگ است، پايان دنياست. در پايان، دنيا پر از آتش مى شود و هر چه هست را مى سوزاند. اين همان آتش پايان است و ما داريم مى سوزيم. خورشيدى نيست، ناله و فغان مرگ است. يك شورش كور و مذبوحانه است تا همه چيز به نفع تاريكى تمام شود. چشم بستيم و گفتيم: تمام!
صدايى محمّد وار
امّا آن صدا در ما انقلابى بر پا ساخت، مثل صدايى كه بر موسى (ع) در طور و بر محمّد (ص) در حراء ريخت، كه «تَعالَوْا»؛ بيا و بالا بيا ... و ما بى آنكه ياراى اميدوار شدن داشته باشيم، از وحشت آكنده بوديم، گفته بوديم، يا داشتيم مى گفتيم: اين مرگ است كه مى وزد و اين ماييم، لقمه اى در دهان گرگ هميشه آدمها، مثل همه ى اعتراض هاى بى هدف. دوباره چشم بستيم، و اين بار ما بوديم كه مرگ را صدا مى زديم چون او را پذيرفته و به آن عادت كرده بوديم. كه صدايى مثل صدايى در طور، مثل صدايى در حراء، ما را خواند، به قيام خواند؛ اما نه قيامى پلنگ وار بر ستارگان، كه محّمدوار بر بتانِ پليد روزگار و شوريدن بر هر آنچه غير انسانى است.
تمام باغهاى جهان در ما سبز شد
صدا بر ما باريدن گرفت و ما رها شديم. از دست يأس و از دست ترس، از خاك جدا شديم، و خاك از ما دور مى شد، راه پرواز به سوى آسمان در حال گشودن بود و آن صدا همچنان مى خواند، از نجف، از پاريس، نامه اى بعد از نامه اى، رهنمودى بعد از رهنمودى، اعلاميه اى بعد از اعلاميه اى ... به برخواستنمان مى خواند، به رهايى از قيد همه چيز جز حق. ديديم وه!! بهارِ تاريخى مان وزيدن گرفت و تمام باغهاى دنياى اولياء الهى در ما سبز شدند، جوانه زدند، در حال شكفتن و به بار نشستن اند و تاريخ جديدى به پيش رويمان گشوده شد. با ناباورى تمام، اميدوار شديم در حالى كه همه ى سرمايه ى انسانى مان در حال پوچ شدن بود، آيا باز مى شود زنده بود و دوباره معنى زندگى را در آغوش خدا تجربه كرد؟ و بدين شكل ظلمت روزگار شكاف برداشت. تابِ چشم بستنمان نماند. چشم گشوديم و ديديم كه نه در خاك، كه بر خاكيم، و آفتاب از همه سو مى رويد و مى بارد و آن صدا، ما را در وسعت چشمانش پناه داد، و اميد زندگى به اهل زمين برگشت.
تولّدى ديگر، و زاده شدنى نو! از درون خود مهر و عشق ريشه دارى را به آن صدا احساس كرديم. اصلًا او آشنايى بود گمشده. به مهرش نشستيم، مهر او خورشيدى شد در جانمان، در چشمه ى مهر او چرك و خون سالهاى درد و تنهايى و مرگ را شستيم و عرياني مان را با تن پوشى از ارادت و اطاعت از او پوشانديم، و آهسته و آهسته داشتيم انسان و دنياى حقيقى انسانيت را مى يافتيم. به ما گفته بودند مدرنيته پايان تاريخ است و بشر در آن به تماميت خود رسيده است و راه ديگرى نيست، و ما نيز پذيرفته بوديم. و نيز به ما قبولانده بودند ديگر خدا با انسانها سخن نمى گويد و بايد در ظلمتكده ى فرهنگ مدرنيته همه ى اميدهاى بلند انسانى را دفن كنيم و به بدترين مرگ، آرى اى برادر به بدترين مرگ تن دهيم ولى آن صدا ما را به حيات، آن هم حياتى كه در سينه ى پيامبران جستجو مى كرديم، خواند.
ديگر پس از آن، ما با او بوديم و آسودن در زير سايه ى آن بيد كهن، كه متذكر سايه ى آرامش ديانت بود و عبوديت، سايه به سايه ى او مى رفتيم. باز هم دروغ بود و نيرنگ، سود بود و سرمايه، و دندان نمودن و انسان دريدن، ولى ديگر ما در آن غروب به سر نمى بريم. دعوت او دعوتى بود به اميد و زندگى و انسان ماندن. او چشم ما را به آبهاى زلال باز كرد و نگاهمان را از مردابى كه مى بلعيدمان و ما ناخودآگاه به سوى آن قدم مى گذاشتيم، رهانيد.
اى امام! تو انسانيت را به ما نمودى و امكان هاى سالم انسانى را و بصيرتِ شناختِ انحراف را.
اينك چگونه مى توانيم چشم بر هم گذاريم و به خفتن و غفلت رضايت دهيم و از غروب مرگبار ديروزين نهراسيم؟! در آخرين كلامات به ما گفتى: «هميشه با بصيرت و با چشمانى باز به دشمنان خيره شويد و آنها را آرام نگذاريد و گرنه آرامتان نمى گذارند» و ما عهد كرده ايم همه ى زندگى را به پاى اين سخن به پايان بريم و راه رسيدن به عالَم قدس را از اين طريق بر جان خود بگشاييم.
ما را سرِ خفتن نيست
چنين است كه چشمانمان در عطش يك قطره خواب مى سوزد، امّا ما را سر خفتن نيست، بيدار مى مانيم و به زوزه ى گرگهايى گوش مى دهيم كه با خشم منتظرند و بر چهره ى شب ناخن مى كشند تا در خوابِ دوباره مان، دوباره بر ما حمله كنند.
بيدار مى مانيم، چون تمام زندگى مان در خواب گذشت، و طعم آلودهى خواب هنوز از مزاق مان پاك نشده. اكنون از يك لحظه چشم بستن نيز مى هراسيم، كه هر چشم بستن، بى خبر گذشتن از كنار چشمه ى هدايتى است كه تو جارى اش كردى و بى تفاوت از كنار اين انقلاب الهى گذشتن، غافل شدن از شبيخونى است كه دشمنِ بيدار، منتظر آن است. بيدار مى مانيم تا دشمن قدّار را مأيوسانه به خستگى و يأس بكشانيم و در اين راستا زندگى خود را معنى بخشيم.
بيدار مى مانيم، زيرا چگونه مى توان از انقلابى كه هديه ى خدا است در اين قرن به ملّت مسلمان، پاسدارى نكرد؟! آيا مى شود راز ماندگارىمان را، رها كنيم و به خواب، رضايت دهيم؟
اى امام! هر چه در لابه لاى كلامت مى نگريم، راه گمشده ى انسان سرگشته ى قرن را مى يابيم، تو در عصرى كه بشر بيش از هميشه به هدايت اسلامى نياز داشت، با سخنات و زندگى ات مفسر اسلام و هدايت گشتى.
فتح قله هاى آينده ى تاريخ
اى امام! تو به ما درس صحيح زندگى كردن دادى و تا تو را شاگردى مى كنيم، زنده ايم، از خود انقلابى به جاى گذاشتى كه خورشيدى است در شب تاريك و يخ زده اين قرن.
تو رمز و راز حيات آسمانى و عزّت زمينى را بر جاى گذاردى، حال از خدايت بخواه تا بتوانيم از آن پاسدارى كنيم. ما خوب فهميده ايم كه اگر مى خواهيم شور و شوق زندگى در ما فرو ننشيند بايد دست در آغوش انقلاب اسلامى، همه ى قله هاى آينده ى تاريخ را فتح كرد.
اى امام! هر چه زمان بگذرد بيشتر معلوم مى شود كه چه بانگى زير اين آسمان به صدا درآوردى، سالهاى سال بايد بگذرد تا پژواك اين بانگ در فضاى فرهنگ بشرى بپيچد و اثراتش پى در پى به گوش بشريت برسد. اكنون پژواك آن صدا شروع شده و خانه ى كفر و استكبار را به لرزه انداخته، اين طور نيست؟
وقتى به ما گفتى: «هميشه با بصيرت و با چشمانى باز به دشمنان خيره شويد و آنها را آرام نگذاريد و گرنه آرامتان نمى گذارند»؛ هرچه گفتنى بود، گفتى.
بسيار تلاش مى كنم تا معنى آن را بفهمم و نيز بسيار تلاش مى كنم تا آن را عمل كنم، آنچه مرا در اين راه پايدار نگه مى دارد، سوزِ فراق توست كه عجيب تصميم ساز و عزم آفرين است، مثل اشك بر حسين (ع).
هر پگاه از فراق آن خورشيد |
داغ در صحن سينه مهمان |
|
در عزاى تو اى بهار سپيد |
تا ابد چشم لاله گريان |
|
باسمه تعالی: سلام علیکم: إنشاءاللّه خیری در این حالت است. ولی تأکید میکنم همینکه به یاد شما آوردهاند و شما استغفار کردید، دیگر بنا نیست که گمان کنید خدا نبخشیده است. به همین جهت فرمودهاند در مراحل بعدی سعی نکنید با یاد گناهانتان رابطهی خود و خدایتان را تیره کنید. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- همینطور است. زیرا بعضی از تکالیف طوری است که اگر انسان با علم فقه، جایگاه آنها را بشناسد در امر سلوک خود بهتر میتواند مسئلهی خود را حل کند 2- فرق نمیکند، عمده روحیهی حضرت امام بود که متوجهی جایگاه احکام الهی بودند. موفق باشید